تا اطلاع ثانوی

خاموش می شوم تا آغازی دیگر 

۵۸

خسته ام از این کابوس بی پایان


هر چه می خواهد دل تنگت بگو

تا چند روز این وبلاگ می شه تریبون آزاد 

نظرات باز می مونه

هر کی هر چی دلش خواست  بنویسه 

مسئولیت حرفاتون با خودتون

 بدون اسم هم می شه کامنت گذاشت

فیلتر هم بشه شده دیگه

تا بعد...

هرج و مرج

سال سوم دبیرستان که بودم اتفاقهای عجیبی تو مدرسه افتاد که بعضی وقتا که بهش فکر

می کنم شک می کنم که واقعیت بود یا خیالات

دبیرستانی که می رفتم یکی از مدرسه های قدیمی و در ظاهر مذهبی تهران بود

(علوی نبود ولی تو همون مایه ها ) خیلی از بچه ها  از خانواده های مذهبی بودند یا بازاری , نماینده مجلس وروحانی و ....

چقدر من از این مدارس بد میاد ونتیجه برعکس این مدارس را دیدم.

حتما می دونید که قبل از انقلاب تعدادی از مجاهدین وتوده ای ها و مارکسیستها در همین مدارس مذهبی تهران درس خونده بودند

بگذریم

تا اونجا که شنیده بودم مدیر دبیرستان ما بعد از انقلاب مدیریت این مدرسه را به عهده گرفته بود و تا سال 69 همون سالی که من سال سوم بودم, همچنان مدیر بود و اطرافش هم پر بود از معاونین و معلمهای تربیتی و دینی که همگی مجرد بودند و قد کوتاه و سبیلو و این روزا که می شد هر روز یکیشون سر صف از رشادتها و چریک بازی هاش تو روزای انقلاب تعریف می کرد.

از همه بدتر یکی بود که علاقه زیادی به جبهه داشت و با اینکه جنگ تموم شده بود هنوز تو اون عالم بود و سرمای زمستون سر صف ما را نگه می داشت واجلو نظام می داد و به چپ چپ و به راست راست... و چقدر حیف که اون روزا تعداد ناسزاهایی که بلد بودم کم بود و نمی تونستم زیاد تو دلم نثارش کنم

خلاصه تا می تونستند ما را جزر می دادند .

تا اینکه نمی دونم چه اتفاقی افتاد که اداره زد تو کاسه کوزشون و وسط سال همگیشون را پخش کرد یعنی مدیر مدرسه عوض شد و کادر هم همگی به مدارس مختلف فرستاده شدند و به جز معلمها بقیه همه رفتند

این وسط یکی دو روز مدرسه تقریبا بی سرو صاحب موند

نه قبلیا بودند و نه کادر جدید کامل شده بود.در ضمن تعداد زیادی از بچه ها طرفدار کادر قبلی بودند و این شد شروع شورش تو مدرسه

بچه ها دسته جمعی تو راهروها می چرخیدند و شعار می دادند

در کلاس ها را باز می کردند و به معلمها اعتراض می کردند که چرا سر کلاس هستند و درس میدن

اکثرا هم بچه های انسانی بودند و ما را بچه خر خون صدا می کردند و می گفتند چرا سر کلاس نشستید

مدرسه خیلی بزرگ بود و سه تا ساختمان کاملا جدا داشت

یک ساختمان برای بچه های اول و دوم و یکی هم برای سومی ها و یکی هم سال آخریا

دختر خالم اون سال کلاس اولی بود  وبه شدت ترسو و مامانم هر روز سفارش می کرد که حواسم بهش باشه و یادمه یه روز در راهرو کلاسهای اونا را بسته بودند و من مجبور شدم از پنجره برم پیش دختر خالم و همون جا دیدم که تو راهرو دو تا از بچه ها دعواشون شده بود و گیس و گیس کشی بود....

شور انگیز ترین اتفاق اون روزا وقتی بود که بچه ها دفتر مدرسه را فتح کردند

 با اینکه قاطی شورشی ها نبودم ولی اون لحظه تاریخی اونجا بودم و دیدم بچه شرهای مدرسه چطور برگه های غیبت و تاخیر موجه را غارت کردند

یکی از بچه ها خودشو رسوند به بلند گو و روشنش کرد و پشت بلند گو گفت:زهرا من تو دفترم.نون پنیرتو بیار اینجا با هم بخوریم

جان خودم داستان نمی گم و همه این ماجرا اتفاق اقتاد

شاهد هم همون دختر خاله شجاعم که البته دیگه اصلا باهاش جور نیستم چون از نظر فکری و اعتقادی خیلی با هم تفاوت داریم

دو سه روز وضع مدرسه این بود و ما که نه این وری بودیم نه اون وری به خاطر تعطیلی کلاسها بهمون خوش می گذشت!

به هر حال از نظر ما این تغییر خوب بود و هر کسی می اومد مطمئنا بهتر از قبلیا بود

  خواهر بزرگم  دانشجو بود و متاهل و بچه دار و هر جوری می تونستم کمکش می کردم.

اون چند روز جزوه زبانش را  می بردم مدرسه تا لغتهاش را از تو دیکشنری براش پیدا کنم

این وضع بود تا اینکه  از طرف اداره مامورهایی بی سیم دار اومدند تو مدرسه وکم کم همه چی آروم شد.نمی دونم سر اون بچه های شورشی چی اومد.چون خیلیاشونو نمی شناختم

البته بگم فاصله مدرسه ما تا اداره اون منطقه 5 دقیقه هم نبود با این حال اینقدر دیر تونستند مدرسه را کنترل کنند

مدرسه آروم شد..همه چی شد مثل روز اول. انگار نه انگار که خبری بوده

درس بود و درس

مدیرو دوستانش فراموش شدند

فقط خاطرات اون روزا موند که بعدا برای هم بیگیم و بخندیم 



توجه:هیچ اجباری در کامنت دادن نیست!!

قابل توجه دوستی که کامنتش را پاک کردم چون منم حوصله بی حوصلگیشو نداشتم اونم تو این روزا که حوصله خودمم ندارم

۵۵

خوشبختی را فریاد نمی زنند