یکی از بچه های دوم تجربی به اسم نرگس از وسطای ترم خیلی تغییر کرده بود .سر کلاس که حواسش به درس نبود و نمره هاش هم خیلی بد می شد.مادرش یکی دو بار اومد مدرسه.خانمی بود حدود 45 سال با لهجه گیلانی و به نظر خیلی مهربون می اومد.یک پسر بچه 4-5 ساله هم همراهش بود  و خیلی نگران دخترش بود و می گفت  که همیشه داره درس می خونه واز نمره های بد دخترش هم ناراحت بود هم تعجب کرده بود ووقتی همه معلمها از درس نرگس شکایت کردند قرار شده  پیش مشاور برند .بعد از اون درس نرگس یکمی بهتر شد ولی روزی که قرار بود میان ترم بگیرم با گریه اومد پیشم و گفت نمی تونه امتحان بده چون مامانش بیمارستان بوده و نتونسته درس بخونه .ازش پرسیدم بیماری مادرش چی بوده؟ فقط گفت مریضه و قرار شد جلسه بعد امتحان بده که جلسه بعد هم غایب بود و من ندیدمش تا روز امتحان پایان ترم که امتحان پایانی را هم خیلی خوب نداده بود و ده و نیم شد.امروز که رفته بودم مدرسه شنیدم که مادرش هفته پیش فوت کرده.خیلی شوکه شدم .ظاهرا مشکل کلیوی داشته وحتما خیلی حاد بوده که باعث مرگش شده وبه احتمال قوی مشکلات درسی نرگس هم به همین دلیل بوده ولی نه خودش و نه مادرش هیچ حرف از این بیماری نزده بودند.

از صبح که این خبر را شنیدم حالم خیلی بده.برای اون خانم ناراحت شدم ولی بیشتر نگران دخترش هستم .چون می دونم این مساله به خصوص در این سن خیلی روی آیندش تاثیربد می گذاره

فردا باید برم اون کلاس ومی دونم نرگس هم از دیروز مدرسه اومده وبا اینکه خیلی سخته ولی باید بتونم خودمو کنترل کنم که گریه نکنم

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه:زنگ سختی را سر کلاس دوم تجربی گذروندم چون فهمیدم پدر یکی از بچه های همون کلاس هم سرطان داشته و همین مدت فوت کرده و نیم ساعت اول زنگ با گریه این دو نفر و دوستاشون وهمدردی و فاتحه خوندن گذشت.نرگس گفت که بیشتر فامیلشون از جمله مادر بزرگ مادریش لاهیجان زندگی می کنند و فعلا مادر بزرگش اینجا مونده و پدرش هم می خواد برای لاهیجان انتقالی بگیره.شاید زندگی کردن در شهرستان و در کنار فامیل مشکلاتش و غصه هاش را کمتر کنه

 

نظرات 26 + ارسال نظر
عارفه یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:55 ب.ظ http://arefe.persianblog.ir

وای چقدر وحشتناک
بعضی دردا قابل درک نیستن از بس که بزرگن

برای من تا حدی قابل درکه

نئو یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 ب.ظ http://cruel-life.blogsky.com/

خیلی سخته.....سختیه معلم بودن همینه و خیلی چیزایی دیگه

ممنون دوست عزیز

حسام یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

ای بابا.../

.............

تو یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

تو دلت گریه کن...بلدی؟؟؟

خیلی سخته

مجتبی یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ب.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com



خدا رحمتشون کنه
خانم معلم البته جسارته میگم این حرفو چون خودتون فرهیخته هستین
اما خیلی سخته. کمکش کنید راهشو بد انتخاب نکنه بعد این اتفاق.

تا اونجا که بتونم مراقبش هستم ولی نه وقت من اجازه می ده و نه تخصصی دارم و نه روحیه این کارو دارم
خیلی سخته

. دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ http://nog.blogsky.com

سلام
خوبی؟
می بخشید نمی تونستم بیام با توجه به مشکلی که داشتم هی در حال رفت وآمد بودم وهیچ وقت شما عزیزان رو فراموش نکردم
به هر حال بازم اومدم و وب زیبایتون رو دوباره دیدم وخیلی هم لذت بردم.
اگه وقت کردی بازم به ما سر بزن خوشحال میشیم
با آرزوی موفقیتت.

سلام خوشحالم برگشتید

بهار(زیر بارون...) دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://zire-baron.blogsky.com

چقدر دردناک خدا بهش صبر بده و به شما هم قدرت اینکه بتونی اونو دلداری بدی

ممنونم دوست عزیز

بهار(زیر بارون...) دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://zire-baron.blogsky.com

لینک من کوووووووووووووووووووووووو؟

گل بهاری دیگه!اولین لینک

absolution دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ق.ظ

گریه ات از برای چه؟!
همه چیز هولناک است...
اما مرگ است و دنیای بعد ان!!
من همیشه در مرگ زوم کردم نه بعدش...

گفتم که ناراحت دخترکم.مرگ مادر برای دختر 16 ساله فاجعست

مریم گلی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ق.ظ http://marmarnaz.blogfa.com

آخی خیلی دلم سوخت خدا بهش صبر بده.

ممنون مریم جون

نیکو دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

.............

مستانه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ http://newmidwife.mihanblog.com

فقط از خدا می خوام بهش صبر بده صبر....برای مادرش فاتحه می خوانم!

ممنون مستانه عزیز

خورشید دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ http://khurshid.blogsky.com

خوش به حالش...

..............

فرخ دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ http://chakhan-2.blogsky.com

چقدر دلم میخواهد نرگس را در اغوش بگیرم و با او دقایقی گریه کنم! چقدر دلم میخواهد روزها بنشینم و او با من تا میتواند حرف بزند ... چقدر دلم میخواهد با همان لهجه ی شیرین مادرش با او سخن بگویم تا شاید تسلا یابد!!
شما را نمیدانم ... اما من همین الان گریه ام گرفت!
چقدر آزرد مرا این قصه تلخ!!
گاهی دستهایش را محکم در دستهای خود بگیر و بگذار از درد و هق هق بلرزد ... آرام میشود !! گونه های خیسش را لمس کن ... او را لحظاتی در آغوشت نگه دار ....
تاثیر دارد .. تاثیر دارد!!

چقدر راحت بغضم ترکید
فرخ عزیز ای کاش می شد و کاش در کنار اون دختر ,مهربونی مثل شما بود.
من نمی تونم.روحیه این کارو ندارم و می دونم خودم خیلی بیشتر اذیت می شم ولی دورادور مراقبش هستم

حسین رها دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:00 ب.ظ http://www.sabz-raha1.blogsky.com

و به آغاز کلام!سلام...

سلام بر شما

بهار(زیر بارون...) دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ب.ظ http://zire-baron.blogsky.com

فدای خانوم معلم خوبم بشم ببخشی خانومی من از کلاس بیرون کنی دلگیر میشم ها خوب چشامو باید ببرم به یه چش پزشک نشون بدم

ولی در کل عزیزم منو بااسم زیر بارو ن...(بهار) بلینک باز خودتون هر طور صلاح دیدی
راستی چقدر این روز روز سختی برات بوده عزیزم میدونم سختر از اینکه غم دیگرانو با تمام وجودت حس کنی ولی کاری ازت برنیاد چقدر سخته
ولی مهربونم تو که این همه با احساسی بدون که بزرگترین همدردی رو تو کردی که وقت کلاس و به همدردی با دانش امورت دادی کمتر معلمی پیدا میشه اینطور خیلی بخدا ماهییییییییییی

حتما ولی گل بهاری قشنگ تر نبود؟
بیشتر از این کاری از دستم بر نمی اومد
ممنونم بهار جان

بهار(زیر بارون...) دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ http://zire-baron.blogsky.com






هومن سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ق.ظ http://thick-fog.blogfa.com

اونه لهجه ره بیمیرم...
(فدای لهجش بشم)

شاید چند روز دیگه خبر برسه که من هم مردم ...

این شاید برای همه هست و مرگ را ترسی نیست

فرخ سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://chakhan-2.blogsky.com

حیف ... اگه میشد میومدم مدرسه تون و با نرگس آشنا میشدم!! بهش میگفتم با مادرت همسایه بودیم در کودکی و ... دروغهایی سنجیده تا باورم کنه ... نمیدونم!
نمیشه ... بی فایده است

می دونم منظورتون چیه
شاید چرخش روزگار روزی شما را مقابل نرگس قرار داد.

مجتبی سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ق.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

عجب حکایتی است آمدن و رفتن

حکایتی گیج و عجیب

مریم سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://marych.persianblog.ir

چقدر سخت و غم انگیز
وقتی ۱۰ سالم بود مادر منم مریض شد من افسرده شدم معلمای منم فهمیدن که من ناراحتم
مریضی بدی بود
اما خدا اونو واسم نگهداشت
همیشه شکر می کنمش
من بی مامان هیچ می شدم

مادر عزیزت همیشه زنده و سلامت باشند

حسین رها سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ http://www.sabz-raha1.blogsky.com

حتی به گذشته ی مبارزاتیش هم احتیاجی نداره!چون راه اون مبارزست.همیشه،هر مبارزه ای برای اون آخرین مبارزست!

چه راه سختی ....

نئو چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ب.ظ http://cruel-life.blogsky.com/

نمیدونم چطوری میشه تحمل کرد.
امیدوارم فامیلاشون بدتر از دشمن نشن......خدا پدرو مادر رو واسه آدما نگه داره.....نبودشون حتی یکدومشون اونم تو این سن و سال....سخته....

درست می گی دوست عزیز و هیچ کس نمی تونه جای پدر و مادر را بگیره

[ بدون نام ] یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ

خیلی دردناکه

خدا بهشون صبر بده

آره
خیلی سخته

دکتر تاراس یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ http://fatemehalinezhad.mihanblog.com/

خدا خودش کمک کنه!!

امیدوارم دوست عزیز

آغوش سبز شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 ق.ظ http://ecogreen.persianblog.ir/

خیلی ناراحت شدم .

ژوف باور کنید سرم درد گرفت از بس قصه خوردم .

می دونم دوست عزیز و متاسفم که ناراحت شدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد