هرج و مرج

سال سوم دبیرستان که بودم اتفاقهای عجیبی تو مدرسه افتاد که بعضی وقتا که بهش فکر

می کنم شک می کنم که واقعیت بود یا خیالات

دبیرستانی که می رفتم یکی از مدرسه های قدیمی و در ظاهر مذهبی تهران بود

(علوی نبود ولی تو همون مایه ها ) خیلی از بچه ها  از خانواده های مذهبی بودند یا بازاری , نماینده مجلس وروحانی و ....

چقدر من از این مدارس بد میاد ونتیجه برعکس این مدارس را دیدم.

حتما می دونید که قبل از انقلاب تعدادی از مجاهدین وتوده ای ها و مارکسیستها در همین مدارس مذهبی تهران درس خونده بودند

بگذریم

تا اونجا که شنیده بودم مدیر دبیرستان ما بعد از انقلاب مدیریت این مدرسه را به عهده گرفته بود و تا سال 69 همون سالی که من سال سوم بودم, همچنان مدیر بود و اطرافش هم پر بود از معاونین و معلمهای تربیتی و دینی که همگی مجرد بودند و قد کوتاه و سبیلو و این روزا که می شد هر روز یکیشون سر صف از رشادتها و چریک بازی هاش تو روزای انقلاب تعریف می کرد.

از همه بدتر یکی بود که علاقه زیادی به جبهه داشت و با اینکه جنگ تموم شده بود هنوز تو اون عالم بود و سرمای زمستون سر صف ما را نگه می داشت واجلو نظام می داد و به چپ چپ و به راست راست... و چقدر حیف که اون روزا تعداد ناسزاهایی که بلد بودم کم بود و نمی تونستم زیاد تو دلم نثارش کنم

خلاصه تا می تونستند ما را جزر می دادند .

تا اینکه نمی دونم چه اتفاقی افتاد که اداره زد تو کاسه کوزشون و وسط سال همگیشون را پخش کرد یعنی مدیر مدرسه عوض شد و کادر هم همگی به مدارس مختلف فرستاده شدند و به جز معلمها بقیه همه رفتند

این وسط یکی دو روز مدرسه تقریبا بی سرو صاحب موند

نه قبلیا بودند و نه کادر جدید کامل شده بود.در ضمن تعداد زیادی از بچه ها طرفدار کادر قبلی بودند و این شد شروع شورش تو مدرسه

بچه ها دسته جمعی تو راهروها می چرخیدند و شعار می دادند

در کلاس ها را باز می کردند و به معلمها اعتراض می کردند که چرا سر کلاس هستند و درس میدن

اکثرا هم بچه های انسانی بودند و ما را بچه خر خون صدا می کردند و می گفتند چرا سر کلاس نشستید

مدرسه خیلی بزرگ بود و سه تا ساختمان کاملا جدا داشت

یک ساختمان برای بچه های اول و دوم و یکی هم برای سومی ها و یکی هم سال آخریا

دختر خالم اون سال کلاس اولی بود  وبه شدت ترسو و مامانم هر روز سفارش می کرد که حواسم بهش باشه و یادمه یه روز در راهرو کلاسهای اونا را بسته بودند و من مجبور شدم از پنجره برم پیش دختر خالم و همون جا دیدم که تو راهرو دو تا از بچه ها دعواشون شده بود و گیس و گیس کشی بود....

شور انگیز ترین اتفاق اون روزا وقتی بود که بچه ها دفتر مدرسه را فتح کردند

 با اینکه قاطی شورشی ها نبودم ولی اون لحظه تاریخی اونجا بودم و دیدم بچه شرهای مدرسه چطور برگه های غیبت و تاخیر موجه را غارت کردند

یکی از بچه ها خودشو رسوند به بلند گو و روشنش کرد و پشت بلند گو گفت:زهرا من تو دفترم.نون پنیرتو بیار اینجا با هم بخوریم

جان خودم داستان نمی گم و همه این ماجرا اتفاق اقتاد

شاهد هم همون دختر خاله شجاعم که البته دیگه اصلا باهاش جور نیستم چون از نظر فکری و اعتقادی خیلی با هم تفاوت داریم

دو سه روز وضع مدرسه این بود و ما که نه این وری بودیم نه اون وری به خاطر تعطیلی کلاسها بهمون خوش می گذشت!

به هر حال از نظر ما این تغییر خوب بود و هر کسی می اومد مطمئنا بهتر از قبلیا بود

  خواهر بزرگم  دانشجو بود و متاهل و بچه دار و هر جوری می تونستم کمکش می کردم.

اون چند روز جزوه زبانش را  می بردم مدرسه تا لغتهاش را از تو دیکشنری براش پیدا کنم

این وضع بود تا اینکه  از طرف اداره مامورهایی بی سیم دار اومدند تو مدرسه وکم کم همه چی آروم شد.نمی دونم سر اون بچه های شورشی چی اومد.چون خیلیاشونو نمی شناختم

البته بگم فاصله مدرسه ما تا اداره اون منطقه 5 دقیقه هم نبود با این حال اینقدر دیر تونستند مدرسه را کنترل کنند

مدرسه آروم شد..همه چی شد مثل روز اول. انگار نه انگار که خبری بوده

درس بود و درس

مدیرو دوستانش فراموش شدند

فقط خاطرات اون روزا موند که بعدا برای هم بیگیم و بخندیم 



توجه:هیچ اجباری در کامنت دادن نیست!!

قابل توجه دوستی که کامنتش را پاک کردم چون منم حوصله بی حوصلگیشو نداشتم اونم تو این روزا که حوصله خودمم ندارم

نظرات 17 + ارسال نظر
مجتبی پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

عجب حرکت چریکی ای
طرح خوبیه برای فیلم شدن.
یادش بخیر دوران مدرسه. همیشه حال مدیر و ناظم رو می گرفتم.

مجوز نمی گیره
ناظم مدرسه بدمن فیلم لابد

مجتبی پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

پس فیلم مزخرف می سازم از این طرح
چون مجوز به این فیلمها راحت می دن. مثل الان

برای مزخرف ساختن مشاوره ده نمکیو فراموش نکن

گابریل مارکز پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ http://mryf.blogfa.com

سلام خاطره جالبی بود

سلام

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

زهرا من تو دفترم.نون پنیرتو بیار اینجا با هم بخوریم

pink(ساحل) پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:45 ب.ظ http://www.togetherlife.blogsky.com

عجب کاری!چه جوری از دست مدیر در رفتین

در رفتند
نمی دونم

حسام پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:08 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

میگم یه وقت کامنت منو پاک نکنیا.../
آهنگ دهه 60 نامجو رو یادم انداخت پستت.../
پس شما هم بله .../

ما که خیلی بله
یادم انداختی برم گوش بدم

تو پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

عاشق اون دختره شدم که با میکروفن دوستش رو صدا کرده که نون پنیر بیاره با هم بخورن... :))

فرخ پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ http://chakhan-2.blogsky.com

سلام .. خیلی جالب و مهیج بود !! اغتشاش معمولا خیلی
حال میده .. هر کی به هر کی شدن هم عالمی داره!!
ما ایرانیها این موضوع رو توی دوره های مختلف تجربه کردیم..
من عاشق هرج و مرج هستم و اون موقعها توی مدرسه محرک خوبی بودم ... منتها چون پدرم یکی از دبیرهای مدرسه بود شهامت زیادی برای خرابکاری نداشتم ...
اما شما خیلی خوب تعریف کردید و لذت بخش بود

اغتشاش پیامدهای خوبی نداره ولی هیجانش محشره
شما هم معلومه شیطون بودیدا

عارفه پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ب.ظ http://arefe.persianblog.ir

چه روزهای جالبی رو به چشم دیدی عزیزم!

ما دهه پنجاهیا زیاد دیدیم....

absolution جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ http://www.absolution.blogsky.com

این اتفاقا برای بعد جنگ بود؟!
دقیقا چه سالی؟!
و اینکه چرا سیستم و عوض کردن؟!
اونا که باید از خداشون باشه کادرشون انقلابی و ایناست :))
اما کلا اتفاق جالبی بود!!
یه خورده از جنس دوم انتظار نمی رفت :))

تاریخ که زدم
جنگ ۶۷ تموم شد
جنس دوم منظورت چی بود؟؟؟؟؟

ناهید کوچولوو جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ق.ظ http://mohandes-kocholooo.blogfa.com/

من آپم دوست داشتی بیا

راستش خاطراهات یه جورین

حتما
چه جورین؟؟؟

مستانه جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://newmidwife.mihanblog.com

چه خاطره ای بوداااا!الان چی حوصله دارید؟!

چی بگم؟!

[ بدون نام ] جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ

ما دهه پنجاهیا زیاد دیدیم

زیاد.............بازم می بینیم...............

تو شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

لایک به خط آخر کامنت absolution
:)

جنس دوم؟؟
نه

مریم گلی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ق.ظ

بدون رو در واسی ما پنجاهیا بدبخت ترین و مفلوک ترین موجودات روی کره ی زمین بودیم . میگم شاید واسه همینه که هیچ وقت دوست نداریم بزرگ بشیم ( من که این طورم!) چون یادم نمیاد در زمان بچگی بچگی کرده باشم . با اون شرایط مزخرف

یاد یکی از پست های مملکته افتادم
اتفاقا من فکر می کنم از بس که می خواستیم شرایطو فراموش کنیم سر خودمونو گرم بازی می کردیم
ولی بچگی نبود اون بازی
سختی زده شدیم ما

مریم چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ق.ظ http://www.barahoot.blogsky.com

سلام

خاطره ی خیلی جالبی بود . راستی بنظرتون الان اگه دانش آموزی بخواد مثل اون موقعها اعتراضی بکنه چه بلایی سرش میاد و از کجا سر در میاره .

موفق باشی

دیوونه شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ق.ظ http://fesal.blogfa.com

سلام

وبلاگ جالب و زیبایی دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد