در چوبی توی یک دیوار کاهگلی
پله ای پایین در
من روی پله نشسته بودم
تو دستم یه ظرف پر از آب
منتظر بودم
..
..
بیدار شدم و ساعتها با حس اون خواب خوش بودم
آلرژی فصلی ,بهشتی ترین بهار را به جهنمی غیر قابل تحمل تبدیل می کنه
پ-ن: سرود یک تکه ابر را اون روزا خیلی دوست داشتم و اگه بهم نمی خندید بگم خیلی وقتا که تنهام با خودم زمزمه می کنم