115

تازگی ها دخترم به ظاهر من ایراد می گیره و خیلی سعی می کنه ظاهرم رو مطابق با سلیقه خودش تغییر بده 

اینو نپوش سِنت را زیاد نشون می ده

این رنگش بهت نمیاد

این چیه دیگه خیلی قدیمی شده !

و ...........

بعضی وقتا به حرفش گوش میدم و خیلی وقتا هم نه

تو زمستون از یک مغازه صنایع دستی روسری خریده بودم که خیلی ساده بود ولی نازک و خنک و خیلی بدرد تابستون می خورد ولی از اونجا که من خیلی خوش حواسم و البته یکمی شلخته کلا فراموشش کرده بودم و دیروز در عملیات کمد تکونی پیداش کردم

با کلی ذوق و با همون قیافه کُزتی و بهم ریخته روسری را سرم کردم و ازش می پرسم قشنگه؟

قیافش را کج و کوله کرده و می گه,

منو بگو می خوام تو رو امروزی تر کنم و تو هی اون روزی تر می شی!

114

مامای جوان تو وبلاگش خواسته بود شاه بیتی که تو ذهن داریم را بنویسیم و من هم این شعر را نوشتم :

به هیچ یار دل مبند و هیچ دیار

که بر و بحر زیاد است و آدمی بسیار

این شعر را چند سال پیش روی میز کتابخانه ای دیدم و نمی دونم درست یادم مونده یا نه

ارزش ادبی یا اخلاقی نداره ولی درسی میده که متاسفانه این روزا خیلی خیلی بکار میاد

تمام این سالها با خودم تکرارش کردم ولی بعضی جاها که تعدادش زیاد هم نیست نتونسته کمکم کنه

گفتم اینجا هم بگم شاید کسی بهش احتیاج داشته باشه

درد

حرفهایی که باید بگی ولی اجازه گفتن نداری

چیزهایی که نباید بفهمی ولی می فهمی

کارهایی که باید بکنی ولی نمی تونی 

دانسته هایی که نباید بدونی و می دونی

همه اینها دردی شده برای ما 

112

تابستان سال 70 بود.سال بعد می رفتم سال چهارم و باید خودم را برای کنکور آماده می کردم. برای درس های سخت سال چهارم کلاس تقویتی می رفتم و درسهای عمومی سه سال را مرور می کردم البته این ظاهر قضیه و برای دلخوشی خانواده بود و در واقع تو کلاس تقویتی فقط نت بر می داشتم و حواسم جای دیگه بود و تو خونه هم تا می تونستم با رمان خوندن یا جدول حل کردن یا یواشکی تلفنی حرف زدن با دوستام وقتم را تلف می کردم.چقدر جای موبایل و اینترنت خالی بود.

مامانم و چند تا از خانمهای فامیل تصمیم گرفتند دسته جمعی و بدون آقایون برند امام زاده داوود

تو خونه بحث همیشگی پدر و مادرم درباره اصالت و شجره نامه امام زاده ها شروع شد و هر چی پدرم می گفت این امام زاده نیست و اصلا شجره نامه نداره مامانم می گفت این همه ازش حاجت می گیرند پس بر حقه! 

منم به اجبار مامانم باید می رفتم تا برای قبولی کنکور حاجت بخوام

برای زیارت که رفتیم کتاب دعایی برداشتم بخونم که دیدم آخر کتاب چرندیاتی نوشته و آخرش نوشته اینو ده جای دیگه بنویس و ننویسی فلان می شی و... منم تو دلم یه چیزایی گفتم که نمی شه اینجا گفت و کتاب را گذاشتم سر جاش 

همه چی خیلی کسل کننده بود.تا اینکه دیدیم یه گوشه عده ای جمع شدند و وقتی پرسیدیم چه خبره گفتندباید رو این سنگ بایستی و حاجت بخوای و اگه بچرخی به حاجتت می رسی.

اولش همه گفتند الکیه و بزرگترا رفتند کنار ولی من و دختر خالم و یکی دیگه از دخترای فامیل که به قول معروف دم بخت بود موندیم ببینیم این دستگاه حاجت دهی چه جوری کار می کنه.یادمه یه خانم که به نظر افغانی هم می اومد رفت ایستاد و بعد از چند دقیقه چنان با سرعت چرخید که اگه نگهش نمی داشتند با مغز می اومد رو زمین

انفجار خنده ما با اخم خانمهای مسنی که اونجا بودند همراه شد ولی ما بازم از رو نرفتیم و موندیم تا نوبت ما هم بشه و شدت هیجانش مثل وقتایی بود که تو صف شهر بازی بودیم.

اول اون دختر دم بخت فامیل رفت و بعد از چند دقیقه گفت چرخیده و البته من چرخشش را حس نکردم بعد نوبت من شد و رفتم و با چشمای بسته ایستادم و بعد مثل کسی که سر گیجه می گیره چرخیدم و زدم زیر خنده و ذوق زده گفتم چرخیدم

و بعد دختر خالم که هر چی موند نچرخید

تو راه برگشت همش حرفمون درباره چرخیدن نچرخیدن بود و دختر خالم که چرخش منو ندیده بود می گفت الکی می گی و کم مونده بود دعوامون بشه

یک سال از این ماجرا گذشت و من کنکور قبول شدم و دختر دم بخت فامیلمون هم ازدواج خوبی کرد و دختر خالم که هنوز نگران چرخش بود منو یاد اون روز انداخت و گفت معلومه چرخیده بودی که حاجتت را گرفتی ومن هیچ وقت بهش نگفتم که حاجتم قبولی کنکور نبود و هرگز به حاجتم نرسیدم.ولی واقعا چرخیده بودم

111

تابستان و به خصوص تیر ماه بساط عروسی و مهمونی و خاله بازی تو فامیل ما به راه هست و به من که از همون بچگی اهل خاله بازی نبودم وهنوزم نیستم خیلی خوش نمی گذره و خلوت خانه خودم را به هر جای دیگه ترجیح میدم ولی به هر حال دور هم جمع شدن و دیدن فامیل هم خیلی خالی از لطف نیست.این وسط خبرهای جدیدی مبادله می شه که متاسفانه این روزا بیشتر خبرها شده طلاق بچه های دوست و آشنا و فامیل.

طلاق بعد از ده سال زندگی یا بعد از 5 سال یا... و دیروز خبر اومد که دختر یکی از دوستان قدیمی فامیل یک هفته بعد از ازدواجش طلاق گرفته و یکی از دلایل طلاق این بوده که آقا داماد ناراحت شده که چرا عموی پولدار عروس خانم برای عروسی کادو میلیونی نداده! و لابد ناراحت از اینکه دراین معامله به اندازه کافی سود نکرده...

تا همین چند سال پیش هیچ طلاقی تو فامیل ما نبود و با اینکه می دونستیم که زندگی همه خوش نیست ولی می دیدیم که به هر شکلی که بود با هم زندگی می کردند و درست یا غلط بودن این نوع زندگی هم داستان مفصلی داره

دیدن بچه های طلاق بدترین قسمت ماجراست به خصوص بچه هایی که نتیجه ازدواج فامیلی بودند و بعد از طلاق پدر مادر توی جمع فامیل گیج و سردرگم هستند.

اصلا مخالف طلاق نیستم و در بعضی موارد ضروری میدونم ولی می بینم که مشکلات و به خصوص برای خانمها بعد از طلاق بیشتر می شه و ای کاش مثل گذشته طلاق آخرین راه حل بود