ادامه پست قبل

مامانم زنگ زده می گه رفتی قسطو بدی/می گم نه.با عصبانیت میگه خونه را حراج می کنند.با خونسردی می گم نه قبلش جلوی حقوق منو می گیرند و قسطا را کم می کنند.

همسر محترم زنگ زده می گه رفتی کلاس نگار نامه را بگیری می گم نه.نمی تونم برم اونجا بشینم تا مدیرش هر وقت دلش خواست بیاد.با عصبانیت می گه اصلا خودم مرخصی می گیرم(نمی دونم چرا باور می کنه من هیچ مشکلی با مرخصی یا حتی غیبت ندارم )منم با خونسردی می گم خب بگیر

نگار از خواب بیدار شده و می گه منو ببر خونه مامانی(مادر شوهر محترم)تا با دختر عمه اش بازی کنه.می گم گرمه.من حوصله بیرون رفتن ندارم و تصور می کنم مادر و پدر شوهر محترم را که بعد از یک ماه رفتم خونشون( که ده دقیقه هم تا خونه ما فاصله نداره) و حداقل ده بار باید جوابگو این سوال هر دو باشم که چرا یه سری به ما نمی زنی.

نگار با عصبانیت می گه خودم میرم و منم با شک و آروم تر از قبل می گم برو و می بینم که عصبانی کنترل را بر می داره و تی وی را روشن می کنه  تا کارتون ببینه و  خیالم راحت می شه.

چرا هیچ کس درک نمی کنه من دوست ندارم برای این جور کارا برم بیرون

تا الان رکورد یک هفته تو خونه موندن را دارم.دی ماه گذشته که امتحانات بود و مدرسه نمی رفتم و نگار هم امتحان داشت دقیقا یک هفته از خونه بیرون نرفتم بدون اینکه حوصلم سر بره یا احساس کسالت بکنم.اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم و با کارهایی که دوست دارم سرگرم بودم.کتاب,تی وی , فیلم,جدول و اینترنت و .....

می خواستم تابستون رکوردم رو بشکنم ولی تا الان نشده.