اسکار

از صبح نفسم در نمیاد . از خوشحالی . خیلی برام مهم بود انقدر خوشحالم که دلم میخواد فریاد بزنم اما حیف که نمیشه چون الان تو اداره هستم ولی برسم خونه حتما این کار رو میکنم.

اسکار فرهادی به همه اتون مبارک باشه .

وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!


یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند

مسلمان!

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت
که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

راننده اتوبوس

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.

روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست.

و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟

بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»

مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»

نتیجه اخلاقی:
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!

شکر گزاری

روز خود را با شکر خدا آغاز کنید. بابت بستری که شب را روي آن خوابیدید، سقفی که سر پناه تان بود، شکرگزار باشید؛ بابت آب جاری، صابون، دوش، مسواک، لباس ها، کفش، یخچال برای سرد نگه داشتن غذای تان، ماشین برای رانندگی، شغل، دوستان، مغازه ها که خرید مایحتاج خانواده را آسان می کنند، رستوران ها، خدمات رفاهی و عمومی، و وسايل برقی که بار سنگینی از زحمات زندگی را برداشته، شکرگزار باشید. بابت صندلي که روي آن می نشینیدف و زمين فرش شده ای که روي آن راه مي روید، شکرگزار باشید. بابت آب و هوا، خورشید، آسمان، پرندگان، درختان، چمن، باران، و گل ها، شکرگزار باشید.

میگن کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه....

والا راست و دروغش پای نویسنده اش منم چون به نظرم جالب بود نوشتم حالا خود دانید

به نوشته روزنامه الجزيره چاپ عربستان، اعضاى اين گروه پژوهشى كه در زمينه فعل و انفعالات يك پروتئين در مغز فعاليت مى كردند، از دريافت نتيجه تحقيقات پزشك مسلمان دكتر ابراهيم خليفه كه با استناد به قرآن تهيه شده بود، شگفت زده شدند و با اذعان به اعجاز قرآن در اين زمينه، اسلام آوردند.

به نوشته روزنامه الجزيره، اعضاى اين گروه پژوهشي، در مورد ماده «ميثا لونيدز» نوعى پروتئين كه در مغز انسان و حيوان توليد مى شود - به دو محصول زيتون و انجير رسيدند كه خداوند در قرآن به آنها قسم خورده است. اين ماده براى انسان بسيار اهميت دارد و توانايى كاهش كلسترول را دارد و تقويت قلب و اعتماد به نفس در انسان را عهده دار است.

براساس اين گزارش، مغز انسان به تدريج ازسن 51 سالگى تا 53 سالگى توليد آن را آغاز مى كند و سپس توليد آن كم كم كاهش مى يابد و تا 06 سالگى متوقف مى شود و به اين خاطر دستيابى به اين ماده به سهولت ميسر نيست. محققان در اين زمينه تلاش خود را بر روى نباتات براى بدست آوردن آن متمركز كردند،

بنابر اين يك گروه ژاپني، اين ماموريت را برعهده گرفت تا جست وجو در مورد اين ماده شگفت انگيز را آغاز كند، چرا كه اين ماده از نظر دانشمندان نقش بسزايى در از بين بردن عوارض پيرى در انسان به عهده دارد. اين دانشمندان ژاپنى پس از تلاش هاى بسيار، دريافتند كه ماده اى كه به دنبال آن هستند فقط و فقط در «انجير» و «زيتون» وجود دارد.

اين در حالى است كه خداوند منان در كتاب آسمانى قرآن گفته :

« والتين والزيتون و طور سينين و هذا البلد الامين، لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم »

دانشمندان ژاپنى در ادامه يافته هاى خود متوجه شدند، استخلاص اين ماده از انجير يا زيتون امكان پذير است، اما بدون مخلوط كردن آن، چيزى را كه جست وجو مى كنند، امكان پذير نيست.

به نوشته اين روزنامه عربستانى آنها متوجه شدند كه بايد ماده بدست آمده را به نسبت يك در هفت (يك انجير در 7 زيتون) مخلوط كنند تا نتيجه بهتر را به دست آورند. كه در همين حال دكتر طه ابراهيم خليفه كه قبلا در مورد انجير و زيتون به پژوهش در قرآن پرداخته بود، نتايج تحقيقات خود را به اين گروه ژاپنى ارسال كرد.

براساس پژوهش اين پزشك مسلمان عربستانى در قرآن فقط يك بار از انجير ياد شده است در حالى كه 7 بار از زيتون
(6 بار به صراحت و يك بار به طور ضمني) نام برده شده است و اين در واقع همان چيزى بود كه گروه پژوهشى ژاپني از طريق علمى به آن دست يافته بودند، در حالى كه 1400 سال پيش در كلام الله مجيد ذكر شده بود

مهمانی خداحافظی

" مهمانی خداحافظی " کتاب جالبیه از خانوم شیدا اعتماد که اهالی اینترنت به اسم خانوم شین  میشناسنش .

یادداشت نشر ققنوس برای این کتاب :

ناشر: هیلا « میهمانی خداحافظی » یک درام خانوادگی است که با موضوع مهاجرت شکل گرفته است . داستانهای این مجموعه دربارة زن جوانی به نام ساراست که به خاطر مهاجرت قریب‌الوقوع نزدیکترین دوستش « الی » به کندوکاو در گذشته‌های نه چندان دور خود می‌پردازد . سارا در جستجویی که انجام می‌دهد نکاتی را در مورد خودش و رابطه‌اش با همسرش – بهنام – کشف می‌کند و علت اینکه چرا این همه از مهاجرت دوستش – الی – غمگین شده است را به تدریج می‌فهمد . میهمانی خداحافظی در واقع یک کشف درونی برای ساراست که ضمن مرور اشتباهات گذشته‌اش راه خودش را باز می‌یابد .

 

فرانتس کافکا

داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.

کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...

دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : عروسکم گم شده !

کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!

دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : از کجا ميدوني؟

کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !

دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي‌گويد : نه . تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...

کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !

و اين نامه‌ نويسي از زبان  عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکش هستند...

و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند...

*

اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.

اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است...

او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.

-  امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟

اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بي هيچ ترديدي گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...!

دلیل قانع کننده

مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب ‌ام ‌و آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.


قدري راند و از شتاب اتومبيل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.

مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکي مردد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد.

لختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه مي‌شود که در اين سن و سال با اين سرعت مي‎رانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد."

از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ايستاد تا پليس برسد. اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقف کرد...


افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."


 مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت:  "مي‌دوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم  تصور کردم داري اونو برمي‌گردوني!"


افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا!" و برگشته سوار اتومبيلش شد و رفت.

کفشهایم...

دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند

دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند

قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود

مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم

و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است

چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم

مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار

 می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم

قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم

 ......... پارسايي از کنارم رد شد

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت

مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست

اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است

و زيباترين خطر..... از دست دادن

تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور

جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي

 رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم

اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟

پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود

که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و

پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم

تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت

 حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست

خدایا چرا من؟

آرتوراش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.

حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.

از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند

و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند

پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.

پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.

چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.

و دو نفر به مسابقات نهایی.

وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که

“خدایا چرا من؟”

و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :

"چرا من؟"

دریاچه ارومیه!!!!

مریدی شیخ را پرسید: یا شیخ

دریاچه ارومیه چیست که بر سر آن چنان بلواست؟

فرمود: دیگرهیچ!! مطلبی بود در جغرافی که به کتاب تاریخ انتقال یافت!

و مریدان بسیار شیون نمودندی

بیاموزیم که....

شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی.

هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟

پاسخ رسید: تا ابدیت… تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟

پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس ازآن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و ئه آینده را.

اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید.

سکوت کردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده! چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد:

بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سالها وقت نیاز است.

بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتنِ خود کنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از کردار و اخلاق خود شما است.

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، از آنجا که هر یک از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، آنگاه که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید.

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد، بلکه آن است که خواسته های کمتری دارد…

ای بنده من به خاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند، مردم کرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد.

اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را
غافلگیر کند، درست مانند آغاز.

چگونه زندگی کنم؟

پرسیدم….. ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ، آخر …. ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی … ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق … که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد …
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو … ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به … ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش …. ،‌ زلال باش …. ،
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست.
دو چیز را همیشه فراموش کن:
خوبی که به کسی می کنی
بدی که کسی به تو می کند
همیشه به یاد داشته باش:
در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار
در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار
در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار
در نماز ایستادی دلت را نگه دار
دنیا دو روز است:
یک با تو و یک روز علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند.
به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد
به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد
به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد
دو چیز را از هم جدا کن:
عشق و هوس
چون اولی مقدس است و دومی شیطانی، اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی.
در دنیا فقط ۳ نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.
چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟
بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی، هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود.
هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.
همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن، آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی ، کارها به خوبی پیش می روند.
از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است.
از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.
 پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای شماست.

دوباره فکر کن

نگذار کسي يک اولويت در زندگي تو بشه،
وقتي تو فقط يک انتخاب در زندگي اوني...

يک رابطه بهترين حالتش وقتيه دو طرف در تعادل باشن.

هيچوقت شخصيت خودت رو براي کسي تشريح نکن،
چون کسي که تو رو دوست داشته باشه بهش نيازي نداره،
و کسي که ازت بدش بياد باور نمي کنه.

وقتي دائم ميگي گرفتارم، هيچ وقت آزاد نميشي.
وقتي دائم ميگي وقت ندارم،
بعد هيچوقت زمان پيدا نمي کني.

وقتي دائم ميگي فردا انجامش ميدي،
اونوقت فرداي تو هيچ وقت نمياد.

وقتي صبحا از خواب بيدار ميشيم، ما دوتا انتخاب داريم.
برگرديم بخوابيم و رويا ببينيم، يا بيدار شيم و روياهامون رو دنبال کنيم.
انتخاب با شماست...

ما کسايي که به فکرمون هستن رو به گريه مي اندازيم.
ما گريه مي کنيم براي کسايي که به فکرمون نيستن.
و ما به فکر کسايي هستيم که هيچوقت برامون گريه نمي کنن.

اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولي حقيقت داره.
اگه اين رو بفهمي، هيچوقت براي تغيير دير نيست.

وقتي تو خوشي و شادي هستي عهد و پيمان نبند.
وقتي ناراحتي جواب نده.
وقتي عصباني هستي تصميم نگير.

دوباره فکر کن... عاقلانه رفتار کن

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.

دومین روزچطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود  

سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکنه
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه اومدی
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم.
 
 
 
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو!
میگن از دکتر شریعتیه . الله اعلم !

سه شنبه ها با موری

... و حالا موری با همان اعجاز سالهای تدریس در دانشکده صحبت میکرد مثل اینکه فقط من به یک مرخصی طولانی رفته بودم .

پرسشهای مکرری از من داشت :

کسی را پیدا کرده ای که قلبت را با او تقسیم کنی؟

آیا به جامعه ات خدمت میکنی؟

با خودت در صلح و آرامش به سر میبری؟

سعی میکنی تا جایی که امکان دارد انسان باشی؟

در جایی دگر نوشته :

میگوید راجع به کشش اضداد چیزی به تو گفته ام؟

-کشش اضداد؟

-زندگی رشته ای از پسرفت ها و پیشرفت هاست تو میخواهی کاری بکنی اما مجبوری کار دیگری انجام بدهی . چیزی تو را ازار میدهد در حالیکه میدانی نباید اینطور باشد.بعضی چیزها به نظرت بدیهی میرسد حتی زمانی که میدانی هیچ وقت نباید هیچ چیز را بدیهی بدانی کشش اضداد مثل کشیدن یک کش لاستیکی است و ما اغلب جایی در آن وسط ها زندگی میکنیم...... میپرسم:حالا کدام طرف برنده میشود؟

به من لبخند میزند با چشمان چین خورده و دندانهای کج و معوج .

" عشق برنده میشود. عشق همیشه برنده میشود."

قسمتهایی از کتاب سه شنبه ها با موری اثر میچ آلبوم که نشریه میلواکی جورنال سنتینل در باره اش گفته : یکی از آن کتابهایی است که پنهانی به درون احساسات و عواطف آدمی میخزد و دل او را برای همیشه می رباید.

توصیه میکنم حتما بخونیدش.

 

یک عاشقانه ی آرام

مگذار كه عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبديل شود !
مگذار كه حتي آب دادنِ گلهاي باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهاي باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ ديگري نيست ،
پيوسته نو كردنِ خواستني ست كه خود پيوسته ، خواهانِ نو شدن است و ديگرگون شدن.
تازگي ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه مي شود تازگي و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشي نمي سپارد ، مگر يك بار براي هميشه .
جامِ بلور ، تنها يك بار مي شكند . ميتوان شكسته اش را ، تكه هايش را ، نگه داشت .
اما شكسته هاي جام ،آن تكه هاي تيزِ برَنده ، ديگر جام نيست .
احتياط بايد كرد . همه چيز كهنه ميشود و اگر كمي كوتاهي كنيم ، عشق نيز .
بهانه ها جاي حسِ عاشقانه را خوب مي گيرند..........

متني از كتاب "يك عاشقانه آرام" اثر نادر ابراهيمي

شوخی با اصفهانیهای عزیز

کالِسکه : واژه ای است که یک اصفهانی هنگام تست یک میوه ی کال استعمال میکند

اگه وقتی میخنده خوشکل تر میشه.
اگه کفشاش خیلی بهش اومدن.
اگه خطش محشره.
اگه صداش بینظیره
اگه خوب شرایط ِ بحرانی رو کنترل میکنه.
اگه بهتون آرامش میده.
اگه میتونه غافلگیرتون کنه.
اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه.
اگه بهش میگید رفتم که نرو گفتنش رو بشنوید
اگه مهربونه
اگه ماهه
اگه خوبه
اگه دست هاشو دوست دارید
بهش بگید...
خب؟
بهش بگید...
دیر میشه...

پـَـَـ نــه پـَـَــــ

رفتیم بلیت کانادا بگیریم زنه میگه سیاحتیه؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ زیارتیه میخوام برم امامزاده سید ریچارد


رفتیم سر خاک یکی از فامیلامون ساکت نشستیم پسر خاله ام میگه ساکتی!!! پــــ نه پـــــــ بلند شم برات سیا نرمه نرمه رو بخونم


يارو عکسمو ديده ميگه:اااا دماغ خودته اين؟
پـَـَــــ نــه پـَـَــــ دماغ اجدادمه که بيني به بيني، نسل به نسل منتقل شده الان رسيده به من!!!!


با دوستم رفتيم تو يه مغازه ي شلوغ که عسل طبيعي ميفروشه؛ نوبت ما که ميشه طرف ميگه:شمام عسل ميخواين!؟ ، پـَـَـــ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوريم اومديم استخدام شيم


تو بهشت زهرا دنبال قبر یکی می گشتیم. یه ادم خوشحال اومده داره با ما رو سنگ قبرا رو می خونه. بعد میگه دنبال قبر کسی می گردین؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دستیار عزرائیلم اومدم ببینم کسی زود تر از موقع نمرده باشه


زنگِ خونه رو میزنم مامانم میپرسه میخای‌ بیایی تو ؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ می‌خوام ببینم اف ف سالمه یا نه


صبح رفتم کنکور بدم .مراقب میگه تو هم اومدی کنکور بدی؟ پـَـَـ نه پـَـَـ اومدم اینجا برم دسشویی


ماشینم بنزین تموم کرد وسط جاده, واستادم دم جاده یکی 2 لیتر بنزین از ماشینش بهم بده که فقط خودمو برسونم به یه پمپ بنزینی, یکی زد بقل گفت آقا بنزین برای ماشینت می خوای؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام باهاش خودمو آتیش بزنم


رفتیم پایگاه انتقال خون میگه شمام اومدین خون بدین؟پـــ نه پــ ما پشه ایم اومدیم مهمونی...!!!


ساعت 5-4 صبح زنگ زده..گوشی رو برداشتم به زور دارم جواب میدم..میگه خواب بودی؟؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشتم سر گلدسته ی مسجد محلمون اذان میگفتم صدام گرفته


خونمون رو عوض کردیم به بابام میگم کی واسه خونه خط میگیری؟
میگه خط تلفن؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ خط نستعلیق روزی دوبار هم از روش بنویسیم


برای طرح یه شکایت رفتم کلانتری طرف می گه از کسی شکایت دارین ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ
اومدم فرار مایکل اسکافیلد رو از فاکس ریور گزارش کنم


تو این گرما که سگ تب میکنه رفتم سوپر مارکت میگم یه ایستک بدید یارو میگه خنک باشه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ گرم بده میریزم تو نعلبکی خنک بشه!

معرفی

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

چیزهای کوچک

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی . 

آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند. 

آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند. 

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی. 

آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه. 

آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی. 

آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند. 

آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست. 

آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی. 

آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند. 

همین ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

جالب است با دقت بخوانید

How can you "SM_LE" Without "I"
How can you be "F_NE" without "I"
How can you "W_SH" Without "I"
How can you be "FR_END" without"I"
"I" am very important!
But this 'I' can never achieve S_CCESS without 'U'
and that makes 'you' more important than 'I'.

روز مادر مبارک!

روز مادر یعنی به تعداد همه ی روز های گذشته ی من صبوری !

روز مادر یعنی به تعداد همه ی روز های آینده ی من دلواپسی !

روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه ی خوابهای کودکانه ی من بیداری !

روز مادر یعنی بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به بالیدن من چروک شد!

روز مادر یعنی بهانه ی در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه ی سالهای دلتنگی من بود!

.... و روز مادر یعنی باز هم بهانه ی مادر گرفتن .

یاد و خاطره ی ناصر خان گرامی.....

قدیمی ترین...

یکی از دوستان (http://60-degreetoright.blogfa.com/) تو وبلاگشون خواستند قدیمی ترین خاطره ای رو که یادمون میاد بنویسیم از اونجاییکه این خاطره همیشه قلقلکم میداد اونجا نوشتم گفتم اینجا هم بنویسم ملت یکم به ما بخندن:

خیلی جالبه اولین خاطره من خیلی دردناک بود و هنوزم از یاد اوریش دردم میاد . نمیدونم مامانم میگه 2 سال و نیمم بود اما من یادمه.

 یه روز داشتیم از خونه ی دوستمون بر میگشتیم خونه . مامان خانومم نشست تو ماشین پشت فرمون ( و احتمالا کمر بندش رو هم بست !) و من رو هم نشوند جلو پیش خودش ( و احتمالا کمر بندم رو هم نبست! ) . و حالا شما میتونید تصور کنید که وقتی با سرعت دور زد چه اتفاقی افتاد؟! بله درسته ! این من بودم که دیگه نبودم! یعنی من قشنگ یادمه اون جوونی رو که داشت تو کوچه اشون درس میخوند و منو بغلم کرد و دوید دنبال مامانم که خانوم بچه اتون از ماشین پرت شده بیرون کجا میرین؟ و مامانم تازه فهمید که ای بابا جا تره و بچه نیست!

تقدیم به همسرم...

امروز روز بزرگی توی زندگی همسرمه . امروز ۴۰ سالگی اش رو پشت سر میذاره و وارد دهه پنجم زندگی اش میشه .

 خوشحالم از اینکه همراهش شدم . خوشحالم از اینکه خیلی چیزا ازش یاد گرفتم . یاد گرفتم گذشت داشته باشم . یاد گرفتم زود قضاوت نکنم. سعی کرد بهم یاد بده پیش داوری نکنم ( اینو هنوز یاد نگرفتم! ) .

به خودم می بالم که وقتی همکارای شعبات مختلف وقتی میفهمن من همسر آقای کورش الف هستم بیشتر بهم احترام میذارن چون خیلی دوستش دارن.

 و بالاخره خوشحالم که تا الان  ۱۱ سال و ۲ ماه و یک هفته است که با همراه نازنینم زندگی میکنم و دو تا پسر مهربون و شیطون دارم که خوشبختی امو تکمیل کردن.

خدایا به خاطر همه چیز ازت ممنونم. کورش جان تولدت مبارک.

 

یادتون باشه...

وقتی کسی حالش بده بهش نگید این هم می گذره ای بابا، نگید درست می شه، نخواهید با جک های مسخره بخندونیدش نمی خواد بخنده. خنده اش نمیاد غصه داره. می فهمین؟ غصه.
براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین. از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید.
وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین. شما در حقیقت باید حرف نزنید. باید دستش رو بگیرید. بغلش کنید. تو چشم هاش نگاه کنید. براش چایی بریزید. براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید. بذارید جلوش. بعد حرف نزنید. بذارید اون حرف بزنه. گوش کنید. هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید. فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته. شما جای اون آدم نیستید. شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید. پس نظریه ها و حرف هاتون به درد خودتون می خوره. 
دستش رو بگیرید. بغلش کنید. سکوت کنید. اگه دلش خواست خودش حرف می زنه.
-ایمیلی بود از یه دوست عزیز