نا برابری هوس انگیز

– این منو غذا هامونه آقا، این هم غذای ۳ قسمتی امشبه. الان چیزی میخواید بنوشید آقا؟

– شراب سفید لطفا.

– شاردنی یا &%½§¤ آقا؟

دومی‌ رو نمیشناسم اما می‌دونم شاردنی خوب چیزیه، پس جواب میدم:

– شاردنی

برام شراب سفید رو آورد، دیشبش مثل سگ عرق خورده بودیم، بنظرم این مثل آب بود، هرچند که من نیم لیوان آب خوردن رو هم  می‌تونم نیم ساعت کش بدم..

– آقا، انتخاب کردید؟

– غذای امشب رو میخورم.

– بازم شاردنی میخواید آقا؟

– بله لطفا

یه کمی‌ از دومین گیلاس که خوردم یکم رو صندلی جابجا شدم، فهمیدم ۱۳ – ۱۴% درصد کار خودش رو کرده و نباید گول مزه آب مانندش و بخورم. نه، مثل اینکه خیلی‌ سر حال و شادو شنگول شدم، موزیک عالی‌ جاز و بلوز، پنجره‌های قدی خیلی‌ عریض به یه خیابون خلوت و فوق‌العاده خوشگل، ساز‌های بادی برنجی قدیمی‌ به عنوان دکوراسیون، یه پیشخدمت خیلی‌ ماهر و مسلط.. اما یه‌چیزی بنظرم بانمک میومد. این کلمهٔ آقا که تو هر جملش حداقل یه بار تکرار میشد. به این فکر کردم که من ساکن یه هتل گرون قیمتم و اون الان پیشخدمت، و رسم این هست که فوق‌العاده بهم احترام بذاره، اما انگار زمان تو اینجا متوقف شده و خارج هتل اصلا دیگه از این خبر‌ها نیست. سالهاست که همه فهمیدن برابری چیز خوبیه و بی‌ اهمیت‌ترین آدم‌ها مهم‌ترین آدم‌ها رو به اسم کوچیک صدا می‌کنن بدون هیچ پیشوند و پسوندی. این میراث جامعه نا برابر قدیم که تو رستوران شاهدش بودم برای من که تو کشوری با الگو‌های کمونیستی به دنیا اومدم خیلی‌ غریب به نظر میاد و وسط این همه آرامش و لذت و زیبایی یکم ناخوش آیند هست. یاد وبلاگ ورشکستم افتادم و عنوان category «equality is good!» i

Black Swan

حالا که کپی هر فیلمی رو که دلمون میخواد مجانی نگاه میکنیم، من پام رو فراتر میذارم و از طرف خودم! (که مدتی قبل دو ساعت بابت دیدنش وقت گذاشتم!) فیلم قوی سیاه (Black Swan) رو به همه آدمهای زیر تقدیم میکنم:

همه آدمهای گیجی که هیچ وقت دلیل کارهاشون رو نمیدونن، از یه حدی که پیرتر میشن ازدواج میکنن، از روی نادانی صرف بچه دار میشن، رفتارشون با بچشون ترکیبی از خودخواهی و حماقته، Nationی رو تحوبل دنیا میدن که به رشد نیافتگی و پرتی خودشونه، که وقتی در مقابل nationهای دیگه قرار میگیره گیج و مبهوته، تفریحات nationهای دیگه رو تقلید میکنه اما شاد نمیشه، ساختار سیاسیشون رو میخواد تقلید کنه اما آزاد نمیشه، درس میخونه اما دانا نمیشه. مگر اون استثناهایی که رگه هایی از آزادگی در وجودشون باقی مونده، و اتفاقی در زندگیشون به اون رگه بر میخوره و اونها رو از وجودش آگاه میکنه. حالا که لایه‌هایی که اون روح آزاد رو حبس کردند بعد از سالیان ضخیم و ستبر شده، خراشیدن این لایه‌ها با دست خالی، پر از درد و رنج طاقت فرساست و برگشتن به فضای جبن و نادانی که جامعه اون رو امن و مطمئن نشون میده اغوا کنندست. هر چه هست، یکی از هزارنفر درد و رنج رو در برابر کامل شدن شخصیتش و رسیدن به آزادگی پذیرا میشه. این فیلم رو به این دسته هم تقدیم میکنم!

پس به دو گروه تقدیم شد: یکی والدینی که در چرخه  بازتولید جبن و رشد نیافتگی نقش اصلی رو دارن تا سهمشون از این فیلم نفهمیدن و تحقیر شدن باشه. گروه دیگر کسانی که زمانی در زندگیشون می ایستند و سر خم نمیکنند تا امکان تکامل شخصیت و بالغ شدن رو که ازشون دریغ شده طلب کنند تا این فیلم براشون مثل سمفونی شکوهمندی باشه که به افتخارشون نواخته شده.

خلاصه‌ای از ماجرای کلی فیلم به روایت من:

ناتالی پورتمن در نقش رقاص باله در اواخر دهه بیست زندگیش هست که به دلیل سلطه شخصیتی مادرش به اون زندگیش شبیه به دخترهای 10-12 ساله باقی مونده. مادری که در جریان همه امور زندگیش هست و راهنماییش میکنه، دختری فرمانبردار و سختکوش که اجازه این «خیرخواهی» های مادرش رو میده، با مجموعه ای از همه عادات باقی مونده از بچگی. معلم رقصش اما با اون مثل یک آدم بالغ رفتار میکنه و با سختگیری تمام مجبورش میکنه که به سراغ بخش های سرکوب شده وجودش بره و اونها رو بیدار کنه تا به قول هر دوشون (هم ناتالی پورتمن، هم معلم رقصش) به کمالی که پورتمن آرزوش رو داشت برسه و شایسته بازی در نقش اصلی باله بشه. به نظر میاد مشکل دیگه‌ای که همه چیز رو عذاب‌آور تر میکنه مشکلی هست که پورتمن با تمییز دادن بین تصوراتش و واقعیات داره.

فرزندی که پیش فروش میشود

یکی دو سال پیش این متن رو روی کاغذ نوشته بودم و قصد نداشتم کس دیگری رو هم از وجودش مطلع کنم، اما امروز کامنتی تو یه وبلاگ دیدم که باعث شد خیلی تو ذوقم بخوره چون احساس کردم که انگار ایده من رو ازم کش رفتن یا بهش خیلی نزدیک شدن! به هر حال نتیجه این شد که اینجا بنویسمش:

متن اصلی:

در بسیاری از خانواده های ایرانی و احتمالا پاکستانی و هندی و غیره، وقتی دختری متولد میشود در واقع دو نفر به اعضای خانواده اضافه میشوند. یکی دختر تازه متولد شده و دیگری شوهر آینده و ناشناس او. جوامعی که این خانواده ها در آن محاط شده اند آنچنان بر ذهن و شخصیت والدین تسلط تاریخیشان را حفظ کرده اند که گویی والدین پیش از هر چیز بردگان بی اختیار جامعه هستند و بی هیچ شک و اختیاری، بدون اینکه نیاز باشد با هم کلمه ای مبادله کنند، هر دو با تعصب و مجاهدت میکوشند تا نقشی که در جهت دوام ارزشهای جامعه است را در قبال دخترشان ایفا کنند. زندگی دخترشان تا پیش از ازدواج گویی مقدمه و آمادگی است برای زندگی پس از ازدواج. پدر و مادر هر دو پذبرفته اند که شوهری ناشناس وجود دارد که از هم اکنون حقی انحصاری در ارتباط با دخترشان دارد و دختر کم کم می آموزد که شخصی ندیده وجود دارد که از هم اکنون مالک بخشی از وجود دختر است؛ دختر متولد شده مثل یک سرباز فداکار و فرمانبردار و مثل کسی که هیپنوتیزم شده در باقی عمر به پاسداری از ارزشهای جامعه اش میپردازد. این وفاداری از جانب والدین و بعدها از جانب دختر آنچنان است که از فدا کردن کرامت انسانی دختر، از فرار و قطع ارتباط با دنیای حقیقی، از جلوگیری از رشد شخصیت دختر، از ایجاد وحشتهای بیمارگونه هراسی به دل راه نمیدهند؛ مبادا که به نظام ارزشی که مالک جسم و ذهنشان است خدشه ای وارد آید.

پی نوشت:

در حین تایپ کردن به نظرم اومد همون طور که بقای دراکولای برام استوکر به مکیدن خون دخترهای جوون وابسته بود، بقای ارزشهای جامعه هم به مکیدن انسانیت دخترها وابستست. البته این دراکولا تفکیک جنسیتی قائل نمیشه و همین کار رو با پسرها هم میکنه.

به کندذهنی خود معترفم

صحنه ای که سالهاست از ذهنم خارج نمیشه مصاحبه با ناشنوایی بود که میتونست حرف بزنه. (توضیح واضحات: خیلی از ناشنواها نمیتونن حرف بزنن). از قول ناشنواهایی که نمیتونن حرف بزنن میگفت مردم یه جوری با ما برخورد میکنن که انگار علاوه بر معلولیت جسمی، معلولیت ذهنی هم داریم، انگار که نمیفهمیم و کند ذهنیم. نمیدونم چرا بعد از حدود 20 سال هنوز این صحبت به یادم مونده. اون موقع این بی شعوری عمومی رو خودم ندیده بودم که اون حرف برام قابل درک باشه، اما تو این 20 سال برام قابل درک شد حسابی. در واقع سالها طول کشید تا بفهمم که حیات اجتماعی ما یه مسابقه وراجیه. احتمالا کند ذهن من بودم  که انقدر دیر فهمیدم.

من که به جون خریدم لال بودن و کندذهن نمودن رو (البته جور دیگه هم بعیده بتونم باشم). نهایت مماشاتی که از دستم بر اومد این بود که تلاش کنم اگر حرفی هم میزنم به چرند گویی نزدیک باشه که شاید تو مسابقه وراجی زندگی اجتماعی آخر نشم.

برحسب اتفاق این نوشته رو در وبلاگی که برای اولین بار میدیدم خوندم. چون دیدگاه مطرح شده در این نوشته بسیار به تصوری که من از تحولات جهان دارم نزدیکه مستقیما شما رو بهش ارجاع میدم.

http://austirania.wordpress.com/2011/02/22/%D8%A7%D8%B2-%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D9%82%D8%B0%D8%A7%D9%81%DB%8C/

گاهی دنیا به کام اقلیت‌هاست

یه وقتایی آدم لازم نیست کاری بکنه چون خود دنیا میره به سمتی که میخوای. این خصلت جوامع هست که هویت مستقلی از تک تک مردمش دارند و گاهی کل جامعه میره به سمتی که اکثریت بدشون میاد و اقلیت آرزوش رو دارن.

نمیدونم به این نشونه ها دقت کردید؟ بعضی‌هاش قدیم اتفاق افتاده بعضی هم جدید اما همه در یک راستا هستن>

–         اگر فامیلیت مربوط به شهری بود میتونی عوضش کنی

–         دیگه کسی با نسب آدم کاری نداره

–         مدتهاست از مد افتاده افراد رو با اسم باباشون بشناسن (به من یکی که اصلا بر میخوره پیر پاتیلای فامیل من رو بچه فلانی معرفی کنن)

–         تو اکثر دنیا آدما حتی خودشونم نمیدونن مال کدوم قوم و قبیله هستن

–         تو بخش مترقی دنیا همه رو به اسم کوچیک صدا میکنن یعنی به اسم خونوادگی کاری ندارن

–                  صحبت از نژاد صحبت نامقبولیه

–         روز به روز به تعداد آدمایی که احساسات ملی براشون بی معنی میشه اضافه میشه

–         تو دنیای مترقی هیچ کجا به طور رسمی از مذهب کسی سوال نمیکنن

–         خونواده‌ها از حیث مناسبات متنوع شدن و کنترلشون رو بچه‌ها کم شده، خودشون هم اگر ضرب و زور تبلیغات نباشه داره زوارشون در میره

–         دلبستگی به و رفت و آمد با فامیلهای دور کم شده

–         استقلال تو زندگی روزمره زیاد شده و داره میره به سمتی که احتیاج نداری کسی رو بشناسی یا اطلاعاتی رو از آشناها بشنوی تا بتونی کاراتو انجام بدی

–         …

چیزی که این نشونه‌ها دارن میگن اینه که روز به روز تفوق جامعه روی ایندیویجوال‌ها داره کمتر میشه و افراد هویتشون کمتر بر اساس جامعه‌ای که از اون اومدن شناخته میشه و دلبستگی و فرمانبرداری آدمها نسبت به اجتماع که بر اثر نیاز به اجتماع به وجود اومده کمتر میشه. آدمها بیشتر و بیشتر از رسوم و اجداد و میراث و محیط و جوامعشون فاصله میگیرن و بیشتر به هویت‌های تک تبدیل میشن. خلاصه اینکه مرزهای سنتی جوامعی مثل ملت، خانواده، قبیله، غیره داره کمرنگ میشه و آدما میشن حباب‌های منفردی روی آب جو که معلوم نیست از کجا پیداشون شده و  گاهی چند تاشون روی آب به هم میچسبن و بعد جدا میشن به چند تای دیگه میچسبن و یه روزی هم میترکن. آزاد و سیال و بی‌ریشه.

بی عنوان

وارد که شدم یکیشون برگشت بهم گفت که دارن راجع به یوتیلیتاریانیسم حرف میزنن، میدونی چیه. گفتم آره تا حدود خوبی میدونم چیه. بعد شروع کرد توضیح بیشتر دادن و ازون به بعد من هم وارد صحبتشون شدم. تو یه مثال حرف خاویار زده میشه یکیشون میگه چه جالب این فری پریزنر هم ماله ایرانه که خاویارش خوبه. ( من یکم تعجب میکنم که از کجا میدونه) بعدش میگه اما ماهیای خاویارش دارن تموم میشن (اینو که میگه من فکم میوفته، آخه این یکی رو از کجا میدونی؟ یعنی تو راجع به همه دنیا میدونی؟) مثال بعدی در مورد برمه هست و وضعیت مواد مخدر در برمه. (این رو که گفت دیدم جدی جدی انگار راجع به همه دنیا میدونه). حالا اون یکی  میگه خیلی خوبه که کشت حشیش قانونی بشه تا مافیای مواد مخدر از بین بره، فقط باید آدما بدونن که چه بلایی سرشون میاد بعد دیگه تصمیم با خودشونه که حشیش بکشن یا نه. (آرگیومنت قدیمی اما درستیه که اگر 100 دفعه بشنوم بازم خوشم میاد) بعدش راجع به اینکه چرا باید مصرف نفت رو بیارن پایین حرف زدیم. بعد خب طبیعتا وقتی صحبت کاهش مصرف نفت میشه، صحبت بعدی درباره گرمایش زمینه…

من دیگه تنهاشون گذاشتم و رفتم. دو نفر آدم عادی بودن. آدمای عادی یه جامعه اینتلکچوال که سالها پیش مثل همه رفته بودن مدرسه و تو دانشگاه یه رشته فنی خونده بودن، الانم برای تفنن داشتن گپ میزدن.

اگر الان منتظر این حرکت کلاسیک هستید که بیام جامعه خودمون رو مقایسه بکنم و بگم موضوع گپ زدنهای مردم ما چیه و بعد بزنم تو سر جامعمون اشتباه میکنید. من تنها چیزی که اون موقع یادم اومد این بود که دو سالی میشه که این ایده رو دارم که کاش به جای اینکه این فرهنگ رو بفهمم و دوستش داشته باشم از اول توش به دنیا اومده بودم و نمیدیدمش.

اگر «فردی مرکوری» نمیمرد تو میکشتیش

فردی مرکوری همون طوریه که همیشه شعارش رو میدی، اما اگه یه روز ببینیش ازش بدت میاد. فردی مرکوری همونجوری زندگی کرد که تو راجع بش خیالبافی میکنی اما میترسی خیالاتت واقعی بشن. فردی همونیه که دقیقا سر دو راهی ها مسیر متفاوت از اون رو انتخاب میکنی. فردی مرکوری شانس آورد که تو جمع هم تیپ خودش زندگی میکرد چون اگر بین امثال تو زندگی میکرد قبل خودکشی دقمرگ میشد. فردی مرکوری آزاد بود اما تو طاقت آزادی نداری. خودت که از آزادی وحشت داری به کنار، تحمل دیدن آزادی بقیه رو هم نداری به دو دلیل: یکی اینکه سرباز از جان گذشته در راه دفاع از ارزشهای اجتماع هستی و دومی اینکه حسادت میکنی.

اما تو از خودت خجالت میکشی، از چیزایی که میخوای خجالت میکشی واسه همین وقتی حرف میزنی وانمود میکنی که پر جرات و آزاداندیشی. واسه همین دائم جمله‌های آبکی رو share میکنی تا خودت رو یه چیز دیگه نشون بدی. دلت میخواد دلت چیزایی رو بخواد که دل فردی مرکوری میخواسته. آخه «اون همیشه یه جورایی گنده‌تر از بقیه بود.» و تو این رو ناخودآگاه حس میکنی. اما تو همچون آدمی نیستی؛ فردی مرکوری تک بود، ستاره بود. بیا و یکبار که شده خودت باش، راه خودت رو برو، همون کاریو بکن که میخوای. راست بایست و بلند بگو: «من نمیخوام مستقل باشم. میخوام کنترل بشم. میخوام در توده مردم پناه بگیرم.  میخوام به جامعه خدمت کنم تا حمایتم کنه. میخوام فرمانبردار باشم.»  اگه نمیتونی بگی به جاش هیچی نگو.

 

معرفی شخصیت سمبلیک این نوشته: «اون همیشه یه جورایی گنده‌تر از بقیه بود. همیشه از بقیه بیشتر به اکستریمها نزدیک میشد.» «این قضیه برای من جذاب بود. دوست داشتم. خب من با دیوید بویی هم دوست بودم اما فردی [مرکوری] یه قدم جلوتر بود از نظر اغراق شده بودن و بیش از حد نامتعارف بودنش [کلمه اصلی campy هست … in terms of how campy he was.. هر توضیح بیشتری که میتونم بدم  رو پایینتر مینویسم].» اینا از حرفای همکارای فردی مرکوری بعد از مرگش بوده راجع به اون.

 

Camp: اغراق بار معنایی منفی داره اما camp  نه. نکته‌ای که هست اینه که ژانری که میشه خیلی کارای دیوید بویی و فردی مرکوری رو توش قرار داد glam rock هست، یعنی تو اجراهاشون یه سری کارا و ظواهر اغراق شده دیده میشه که من رو خیلی یاد تئاتر میندازه. حالا تو همچین فضایی استیل camp  معنی پیدا میکنه (فک کنم تو خیلی فضاهای دیگه هم معنی پیدا کنه مثل انواع و اقسام هنرهای دیگه + استیل زندگی). کلا چیزای campy  با اغراقی که توشونه هر جا که باشن یه حس تئاتری و نمایشی رو القا میکنن. واسه من یه جور اغراق معنی‌دار و دوستداشتنیه. گاهی وقتا یه جور مانیفست‌ه. گاهی یه جور شوخ طبعیه. گاهی زیبایی بصریه.

وقتی برده و ارباب همدست شدند

یه سری چیزاست که من نمیفهمم. مثلا نمیفهمم چرا ضعیف شدن بنیان خانواده اینقدر برای آدما وحشت‌آوره. اینو میفهمم که وقتی کسی خانواده‌ای تشکیل داده نمیخواد خونوادش بپاشه، چون همه از به هم خوردن آرامش و وضعیت استیبل و قابل پیش‌بینی بدشون میاد، اما نمی‌فهمم وقتی یه صحبت کلی هست، مثلا به فرض در مورد شکل جامعه در 50 سال آینده یا جامعه یه کشور دیگه که به ما ربطی نداره، باز چرا اینقدر برای آدما مهمه که مبادا این شکل سنتی خونواده بهش خللی وارد بشه. اصلا این آرگیومنت «خوب اینطوری بنیان خونواده ها از هم میپاشه» یه آرگیومنتیه که همه در برابرش جا میزنن و خفه میشن. جواب طبیعی که به ذهن من میرسه اینه که «خوب بپاشه «

وقتی میگم خونواده منظورم این شکل تعریف شده است که از زن و شوهر و تعدادی بچه تشکیل شده. توسط حکومت ثبت شده. طرفین به یه سری تعهدات قانونی و اجتماعی تن دادن. یه سری تقسیم مسوولیت براش تعریف شده. انتظار میره که  دوام داشته باشه تا مرگ یکی از طرفین؛ در غیر این صورت جدایی یه امر خصوصی نیست و حکومت دخالت میکنه و قوانینش رو اعمال میکنه. بچه‌ها عملا از اموال پدر و مادر حساب میشن چون جامعه و حکومت این حق رو بهشون میده تا در مورد مذهب و آموزش و زندگی روزمره و غیره بچه‌ها اعمال سلیقه کنن و چون شخصیت آدم در چند سال اول زندگیش به شکل تقریبا تغییر ناپذیر شکل میگیره داغ مالکیت والدینش رو تا آخر عمر داره.

این قضیه خونواده با این شکل و شمایل یه چیز من درآوردیه که هیچ ارزش ذاتی نداره. آدما خودشون قراردادش کردن و ترویجش دادن، از آسمون نیومده. والا هرچی من بهش فکر میکنم هیچ چیز مقدس و ارزشمند و والایی توش نمیبینم. یه جور دست شستن از شخصیت منحصر به فرد و تن دادن به حضور جامعه و حکومت در زندگی شخصی و تن دادن به یک قالب هست برای به دست آوردن بعضی شرایط بهتر و همچنین برای تکیه زدن به دوام و پایداری نسبی که ارمغان جوی هست که اجتماع درست کرده. حالا اینا چیش مقدسه من نمیفهمم. من خودم هم اگر ببینم این مدل زندگی خانوادگی برام وضعیت بهتری درست میکنه و بسته به شرایطش خیلی با اصول انسانی و اخلاقی و آزادگی مغایر نیست شاید به اون قسمتای گند و گهیشم تن بدم، اما اینقدر دیگه جو نمیگیرتم که برام یه چیز مقدس بشه و وحشت مرضی داشته باشم از دمده شدن این روش زندگی .مثلا اگر این سیستم ور بیفته و یک یا چند جور روش دیگه زندگی معمول بشه مشکل من به عنوان یه ایندیویجوال که وظیفه اداره هیچ اجتماعی به گردنم نیست چی میتونه باشه؟ تنها کسانی که باید نگران این قضیه باشن کسایی هستند که می‌خوان جامعه رو هدایت کنن.

جامعه یک موجود دارای هویت و شخصیت مستقل هست که حیاتش وابسته به کنترل و تحت سلطه گرفتن افراد هست. هر چه اجزا سیستم پیچیدگی کمتری داشته باشن و گوناگونی کمتر داشته باشند طبیعتا راحتتر میشه کنترلشون کرد. واسه یه مشت آدم مثل هم میشه یه نسخه پیچید همونجوری که واسه یه مشت مولکول مثل هم میشه یه فرمول نوشت. مثلا میشه واسه همه نسخه ازدواج پیچید تا یکسری خانواده یک شکل داشته باشیم با خواسته ها و طرز زندگی مشابه. این خواسته ها رو هم میشه گرو گرفت و به تدریج بهشون داد تا تو سیستم در اون جهتی که سیستم دوس داره فعالیت کنن و وابسته باشن. خونواده های یک شکل هم بچه‌های یک شکل و نسل آینده یک شکل میسازن [ ولی کور خوندن. من باور دارم که دنیا با گذشت زمان بالاجبار روز به روز بیشتر به سمت به رسمیت شناختن ایندیویجوالیتی حرکت میکنه، بعد ها سر فرصت دیدگاهم رو تو یه پست دیگه توضیح میدم] یعنی در یک کلام جامعه دشمن شماره یک ایندیویجوالیتی و آزادگی و استقلال افراده. چیزی شبیه چرخ گوشت تو فیلم the wall(دقیقه 4:03). و آدمایی هم که میخواد شبیه کسانی هستند که تو اون فیلم میریزن تو چرخ گوشت، همه یک شکل و شخصیت‌زدایی شده. جامعه فوق‌العاده قدرتمنده و ابزارهای موثری در اختیار داره مثل فرهنگ، جو و فضا، عرف و رسوم، بی‌پناهی فرد در مقابل گروه، ضعفهای انسانی، باورهای عمومیت یافته. جامعه از له کردن افرادی که دنبال خارج شدن از زیر یوغ اجتماع هستند کوچکترین تردیدی به خودش راه نمیده.

این وسط عده ای هم هستند که میخوان جامعه رو کنترل کنند یعنی کسانی که سیاستهای کلان حکومتها رو تعیین میکنن. اربابهایی که با واسطه اجتماع از افراد جامعه کار میگیرند و همداستان هستند با هم در جهت برده مسلک کردن افراد. فقط به عنوان مثال یکی از کارها برای هم‌شکل کردن افراد حمایت از شکل مرسوم خانواده هست و در بعضی کشورها ‌تنها روش مجاز زندگی همین خانواده هست. این مدل خونواده هم انگار برای تثبیت جمعیت و تولید برده‌های جدید و در یک کلام تثبیت پایه های اجتماع خوب جواب داده. ماشالا هزار ماشالا میدیا [رجوع به پانوشت]، پول، ارتش و پلیس و انواع اهرمهای دیگه هم در اختیار حکومتهاست  و دیگه احتیاجی ندارن که ما واسه هدفاشون دلسوزی کنیم. والا من نمیفهمم که آدمها چرا باید نگران بنیان خونواده باشن. عزیز جان اگر برده‌ای به فکر آزادیت باش نه اینکه دقیقا بری از دید ارباب نگاه کنی قضیه رو و ضد آزادی و فردیت و انسانیت خودت موضع بگیری. آخه به من و تو چه که نگران از بین رفتن بنیان خانواده باشیم؟ فوقش از هم می‌پاشه یه جور دیگه میشه دیگه، اگر عالی و بی‌ایراد بود که انقدر در معرض پاشیدن نبود.

 

پانوشت: همین الانش هم این سیستم خونواده با اون توصیفی که ازش کردم به ضرب و زور تبلیغات و خرج هزینه و انگولک اجتماع حفظ شده. به عنوان مثال چند سالی هست که این موضوع توجهم رو جلب کرده که هرچی فیلم آمریکایی میبینم توشون به شدت مفهوم خونواده و اینکه برای قهرمان داستان خونواده در صدر اولویتهاست به چشم میخوره. به نحو حال بهم زنی همشون عین هم. اگر کشور جهان سومی بود فکر میکردم حتما بخشنامه شده که اینطوری فیلم بسازن. مثال دیگه ترسوندن مردم بعضی کشورهای جهان سوم هست از اینکه اگر فلان کار رو بکنید مثل «غرب» بنیان خانواده متزلزل میشه و بدبخت و بی هویت و افسرده و چه و چه میشید. یعنی خیلی بی دلیل فروپاشی نظام خانواده رو معادل انواع بدبختی تبلیغ میکنن. جالب اینکه تو «غرب» خیلی خبری از اون جور بدبختی ها نیست و اگر باور کنیم که در غرب خانوده فروپاشیده است خودش مثال خوبی هست که فروپاشی خونواده عواقب بدی نداره. فکر کنم زمانی برسه که این جانبداریها هم دیگه به داد این نهاد «مقدس» نرسه و رقیبای جدی دور و ور خودش ببینه. بالاخره روزی نهادهای سنتی هم رو به زوال میزارن و یه چیز دیگه میاد جاشون. کسایی هم که از اون نهادها نفع میبردند جاشون رو به کسان دیگه میدن.

اینکه چرا این بنیان خونواده همش میخواد بپاشه برای اینه که اصلا نسخه خوبی نیست برای همه آدما. مخصوصا الان که آگاهی عمومی مردم بالاتر رفته و دنیا متنوعتر شده و مردم عادت کردند که نسبت به اجدادشون تو زندگیشون انتخابهای بیشتری داشته باشن. یه درصدی همج-نس-گران، یه درصدی اصلا اهل این چیزا نیستن و چسبیدن به کارشون، یه عده مثل من از اینکه کوچکترین ردی از اجتماع یا حکومت تو زندگی خصوصیشون ببینن حالت تهوع میگیرن، یه درصدی دنبال رابطه های کوتاه مدتن، یه درصدی بچه داشتن براشون کابوسه، یه درصدی تقسیم مسئولیتهای زندگی خانوادگی رو عادلانه نمیبینن، یه درصدی ایده‌ها و مدل‌های خاص دارن تو ذهنشون مثل چند همسری یا مثلا دوتا زن دوتا مرد یا مدلهای دیگه که تو کشوری که من زندگی میکنم تعریف شده و قانونا وجود داره، یه درصدی اهل تعهدات اجتماعی و مسوولیت پذیری نیستن و غیره.

?There is something called …, have you heard about it

امروز یکی یه چیزی کرد تو چشم. اینو کرد تو چشم که متفاوتم. چند وقته که تسلیم شدم و قبول کردم که آره متفاوتم. قدیمتر به دلم بد راه نمیدادم، میگفتم خوب همه متفاوتن، یعنی که منم با بقیه این نقطه اشتراک رو دارم که مثل همه از بقیه متفاوتم. اما من انگار جدی جدی متفاوتم، بیشتر ازین حرفا. تازگی اینم فهمیدم که هرکی منو میشناسه هم 3 سوت این قضیه رو میفهمه. این یکی رو هم فهمیدم که وقتی خیلی با ادب و احترام و با لحن قشنگ به عنوان تعریف بهم میگن که متفاوتم یه جور تحقیر هم همراهش هست.

کسی که امروز اینو دوباره کرد تو چشم رو چند ساله میشناسم اما هیچ وقت فرصتی نشده بود صحبتی بکنیم. ترجمه حرفامون کمابیش همچین چیزیه:

-اون: کدوم کشورها رو دیدی

-من: فلان و فلان و.. (جمعا مثلا 6-7 تا)

– اون: چرا؟ من تو یه سال 6-7 تا کشور رو میبینم. واسه چی نرفتی فلان جاها رو ببینی؟

-من: دلیلی نداشتم. خیلی جالب نیست برام. موقعیت هم برام پیش بیاد شاید نرم. مثلا برام جالب نبوده برم فرانسه. یهو از یه جای خاص خوشم میاد، برنامه میچینم میرم اونجا.

-اون: اما من میخوام همه جا رو ببینم.

-اون: چرا مسافرت داخلی نرفتی؟ (-من تو ذهنم: والا به خدا تو شهر دیگه کاری نداشتم که برم.)

-اون: چرا شهرو بلد نیستی؟

-اون: چرا جایی تو شهر نیست که علاقه ویژه بهش داشته باشی؟

-اون: چرا با آشناهای مشترکمون دیگه ارتباط نداری؟

-اون: چرا با آشناهای مشترکمون دوست نبودی؟

-اون: چرا دلت پر نمیکشه برای رفتن به کشورت؟

-اون: چرا با دوستای قدیمی تو کشورت دیگه خیلی ارتباط نداری؟ چی؟ عوض شدن، تو هم عوض شدی؟ خب چرا عوض شدین؟

-اون: چرا قبلا طرف من نیومدی؟ (- من تو ذهنم: خودت چرا نیومدی؟)

-اون: چرا نمیدونستی از فلان جا میخوان خط مترو جدید بکشن؟

-اون: چرا با اینکه نرفتی فلان کشور، دوسش داری؟ مگه میشه؟ اول باید بری، بعد خوشت بیاد.

-اون: چرا اومدی اینجا؟

جواب من به همه این سوال ها نمیدونم هست. من هیچ وقت به اینا فکر نکردم یا دلیل هام دیگه یادم نیست. بعضیاشم که اصلا دلیل نمیخواد: یعنی چی چرا زیاد مسافرت نمیری؟ خوب اگر بدونم مسافرتی خوش میگذره میرم اگه نگذره نمیرم، نذر که ندارم دنیا رو بگردم.

حس بدی داشتم، یکی داشت از من میپرسید چرا شبیهش نیستم، بعد هم منتظر بود قانعش کنم. تازه شانس آوردم که تقریبا هیچی از من نمیدونست، وگرنه تازه میفهمید این متفاوت که میگن یعنی چی!! این تفاوت رو هم ناجورتر میکرد تو چشمم.

راستی منم یه سوال داشتم:

?There is something called individuality, have you heard about it