مهندس کوچولوی سابق

روی صندلی میشینم ، جایی که به نظرم بهترین مکان هست انتخاب کردم . عروس روز عروسیش لباس سبز تنش هست برخلاف عروس های پاکستانی دیگه که اغلب قرمز دیدم . کنارش مامانش میشینه و طرف دیگر هم یه نو عروسی با لباس عروسی خودش میشونند .

همه لباس پاکستانی یا هندی پوشیدنند . آهنگ هم عربی یا هندی یا پاکستانی یا انگلیسی به نوبت عوض میشه.

همه بچه ها با همه آهنگی اون وسط میرقصند ، آهنگ هندی و پاکستانی رو زوج میرقصند یعنی یا 2 نفر یا 4 نفر یا 6 نفر ..

یه آهنگ پاکستانی که حدس میزنم باید سنتی باشه که همه ی بچه ها آروم مینشینند و همه ی پیرزن ها میان وسط و گردی تشکیل میدند ، رقص سنتی شون منو یاد رقص سنتی سوری انداخت ، اما چیز که متفاوت بود اینه یک مرحله اش رو دستاشون رو میارند بالا و دست میزنند .

عروسیشون از ظهر شروع میشه ، و 7 شب تموم میشه ، اما ظاهرا این عروسی به دلیل های کلاس بودن ، قراره ساعت 10 تموم بشه .

حدس زدن آسونه ، به راحتی میشه بچه ها رو 3 برابر یا بیشتر ، از خانوم ها تخمین زد . پس درست شنیده بودم که اغلبیت پاکستانی ها سالی یک فرزند به دنیا میارنند .

بدون استثنا همه آرایش کرده  ، از بچه 5 ساله بگیر تا بالا .. ، خط چشمشون خیلی مورد پسندمه .

اکثراشون مژه ی مصنوعی گذاشتنند و بالای اون نگین ریز ، به چشمای اغلبیت سبزشون و موهای خرماییشون خیلی میاد و اون ها رو صد برار ناز تر نشون میده ، بدون این که منو بشناسند ، میان و بهم سلام میکنند ، من که پاکستانی نمیدونم ، اما بچه هاشون ، اون هایی که مدرسه ی پاکستانی رفتنند ، بهم "های "میگن و اون های مدرسه ی عربی ، به دلیل پوششم ، خیلی راحت با هم عربی صحبت میکنیم و جالب اینجاست که اصلا کم رو یا خجالتی نیستنند .

نه داماد هست و نه فیلم بردار هست ؛ اگه میدونستم ، سبک و مدل لباس پوشیدنم رو تغییر میدادم .

همشون ؛ بوی یه عطر خاص دارنند ، مثل بوی گلاب و مشموم که دوست داشتنیه . اسفند هم دود میکنند .

خانوم های مسن ، رو از دور هم میتونی تشخیص بدی ، همه ی بینیشون حلقه داره و از دور برق میزنه ، با طلاهایی خیلی بزرگ . نسل جدید ، همه ی بدلیجات پوشیدنند و بینیشون حلقه نداره یا هم اصلا سوراخ نیست .  

خانوم کناریم ،موبایل بلک بیری دستشه و احتمالا خدمه ی bb رو باز گذاشته و یه دست دیگه اش بچه . نگرانم بچه اش بیفته زمین ، حواسم جمعِ که اگه بچه اش خواست بیفته زمین بگیرمش .

یه دختر کوچیکی هست ، که گفت 10 سالشه . ازش میپرسم چند تا خوهربرادرید . میگه 6 تا . میپرسم تو از همه بزرگتر هستی ؟ میگه بله . حسابش میکنم پس فرزند اول باید چند وقتش باشه که فرزند دوم و سوم و ... به دنیا میان . به جرات میتونم بگم ، این بچه ها ، در بچه داری از من واردترنند .

نماز مغرب آهنگ رو قطع و نماز میخونند .

بعد صورت ها رو مدل دیگه ایی آرایش میکنند ، و با یه لباس دیگه ایی که اکثرا نگینی هستنش ، عوض میکنند.

شام هم غذای سنتی بود. برنجی که شیرین و توش فقط مغز بادام و کاذو و کشمش و خرما بود و خورشی که فقط آب و گوشت هایی بدون استخون داشت. و مجبوس که غذای معروف خلیج هست . و نون سنتی پاکستانی خودشون + نوشابه و آب .

بعد از شام به خانوم های مسن و به یه عده از اشخاص پارچه هدیه میدادنند ....


*:- 29 مهر .این عروسی خیلی خوش گذشت .

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۳۰ساعت 23:59 توسط ناهید کوچولووو| |

به سارا میگم : تولدت مبارک

سارا : تولد تو هم مبارک (مردم از خنده)


*:- دیشب 28 مهر تولد 9 سالگیش بود .

*:- دنبال آهنگ شاد ایرانی میگشتم ، اسم یه خواننده شاد ایرانی ، توی ذهنم نیومد ، اخرش هم چیزی دانلود نکردم.

*:- از همه عکس خوشکل گرفتم ، اما یکی یه عکس خوشکل نگرفت .

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۹ساعت 23:35 توسط ناهید کوچولووو| |

من :- بیدار شو ، میخوایی بری باشگاه

 الان جامیمونی از سرویس ها 

آفرین ، پسر خوب ، چشمات باز کن ، باز کن

شیر و عسل هم برات درست کنم ، میخوری ؟

چشمات نبند دیگه

پاشو دیگه ، زود باش خیلی کار دارم

 نمیخوایی بری باشگاه ؟

داداش کوچیکم :- هووم

من :- درست صحبت کن ، میخوایی بری یا نه ؟

جا موندی ، مقصر خودتی

برم ، بیدار نمیشی ؟ تا 3 میشمارم

1 ...... 2.......شد که بشه  ، بگم ؟ گفتما ؟ 3

داداش کوچیکم :- هووم 

من رفتم

آب بیارم روت بریزم ؟ دیگه صدات نمیکنم 

بیدار شدی دیگه نگو چرا بیدارم نکردی باشه .

داداش کوچیکم :- هووم

این دفعه مثل دفعه های قبل نیست ، چند بار صدات کنم ، 

پاشو دیگه ، لوس نشو ،

عسل و شیر میخوری ؟ جوابم بده سریع

داداش کوچیکم :- هووم 

لا حول ولا قوه الا بالله ، اگه فکر کردی ، الان میرم و باز دوباره برمیگردم صدات کنم ، داری اشتباه میکنی .

20 دقیقه بعد

من:- بیدار شو

داداش کوچیکم  : ساعت چنده ؟

من: اومدم بیدارت کنم ، بهت بگم جا موندی و بگیر راحت بخواب .

داداشم کوچیکم : وای ، سرویس اومد ؟ چرا بیدارم نکردی ؟ چرا زودتر نگفتی ، حالا چکار کنم ؟ اوووف ...

من: از این به بعد یک دفعه بیشتر صدات نمیزنم ، بیدار نشدی ، تقصیر خودته

داداش کوچیکم:- حالا چکار کنم ؟

من : دست بده من ، آهان بیا اینجا بگیر راحت بخواب ، دفعه ی دیگه یاد میگیری که من بیشتر یکبار صدات  صدات نمیزنم .


پ .ن :- همیشه نیم ساعت قبل صداش میکردم تا وقتی بخواد بلند شه ...

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۸ساعت 2:15 توسط ناهید کوچولووو| |

مامان و باباش آدم تحصیل کرده ایی هستند . یه داداش از خودش بزرگتر داره که دانشجو هست و خودش هم که از من بزرگتر ، هست اما همکلاسی و هم رشته ایی هستیم .

دختری با پوستی سفید و چشمانی سبز و موهایی قهوه ایی روشن ، که بعد از ماه ها متوجه شدم چشمای اصلی خودش قهوه ایی هست . 

ناراحته ، اینقدر که هر شخصی متوجه استرس و اضطرابش میشه ...

بچه ها از ناراحتیش ازش سوال میکنند ، پاسخش هم اینه که پسر عموش که توی "یمن" زندگی میکنه ازش خواستگاری کرده ، توی خانواده اشون فقط ازدواج فامیلی مرسوم هست و اکثرا هم پسر خاله یا پسر عمو ازدواج میکنند .

به باباش گفته که پسر عموش رو نمیخواد ، باباش گفته میبینیم .

میپرسم یعنی چی میبینیم ؟! میگه ، یعنی مجبوری ، چه بخوایی و نخوایی یعنی تهدید .


پ .ن :- فعلا که چیزی مشخص نیست و " یمن" هم امن نیست .

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۵ساعت 11:59 توسط ناهید کوچولووو| |

دارم حرف های غیر منطقی دختری کوچکتر از خودم گوش میدم ؛ میخوام صحبت کنم ، نمیگذاره و میگه توی حرفم نپر .

اینقدر سکوت کردم که باعث عصبانیتم شده ، به حدی صدای نفس های  خودم رو خیلی بلند میشنوم !!

اینقدر داره با ناز صحبت میکنه که اینم مزید بر علت شده !

با عصبانیت جوابش رو میدم و میگم : به تو ربطی نداره! (برای اولین بار )



پ.ن :- همیشه احترام میگذارم به همه . حتی بیش از حد مواظب صحبت کردنم با اطرافیانم هستم . برای عقاید و اعتقادات همه احترام قائلم .

هیچ وقت از بد صحبت کردن ، شخصی کوچکتر از خودم ناراحت نمیشم ، چه برسه به عصبانی شدن .

اما این دفعه انگار کنترلم رو از دست دادم ؛ به حدی به هم ریختم که وقتی تلفن رو قطع کردم و از جام بلند شدم ، چشمام یه لحظه سیاهی رفت .

چیزی که مطمئن هستم اینه که قبلا فکر کنم صبور تر بودم و کمتر واکنش نشون میدادم

نمیدونم مشکل کجا بود که اینجوری شد

مشکل از حرف های اون بود یا کم تحمل شدن من ؟

هر چی بود چون کوچکتر از من بود ، نباید از دستش عصبانی میشدم ، هر چند که اون هم باید احترام بزرگتر از خودش رو نگه میداشت

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۴ساعت 23:55 توسط ناهید کوچولووو| |

یکی از راه های خودکشی ، اینه که بخوایی خودت رو محک بزنی و ببینی ، چقدر توانایی راه رفتن داری. اینقدر راه بری که بمیری ؛فکر کنم به طور پیوسته و بدون استراحت بیشتر از 4 کیلومتر نتونم پیاده روی کنم.و بعدش میمیرم . این فعلا و تا حالا بهترین راهِ ، خودکشیه به نظرم .

خب دلایلی که این راه رو انتخاب کردم چیه ؟

1- اگه پشیمون شدی ، میتونی خودکشی نکنی و احتمال این که پشیمون بشی زیاده.

2- هیچ کسی بهت شک نمیکنه که داری خودکشی میکنی و نمیاد جلوت رو بگیره .

3- خوبیش اینه که همین جور داری خودکشی میکنی ، از طبیعت هم استفاده میکنی و احتمالا آسمان و خورشید یا ماه رو میتونی ببینی و باهاشون خداحافظی کنی .

4- اگه فشار خون و قند خونت بالا باشه ، با پیاده روی میاد پایین ، اگه میخوایی خودکشی کنی که اونقدر میاد پایین تا این که میمیری ،،،، پشیمون شدی هم که قند خون و فشارت نرمال شده .

این نظر من بود ، کسی راه دیگه ایی  به نظرش میرسه ؟

این پیشنهاد من واسه افرادی بود که میخوان خودکشی کنند .


پ.ن :-  چیز عجیبی که در پارک دیدم ، این بود که پسره که 10 سالش بود به خواهر کوچیکش که تقریبا 7 ساله به نظر میرسید  میگفت : اگه این دختره دست زد به دوچرخه مون ، بزنش . 

اگه اومد و میخواست دوچرخه ات رو هل بده ، تو سریع تر برو تا بخوره زمین .

من ایستاده بودم ، خانواده اش هم چیزی بهش نگفتن . حالا این دختره کی بود که این ها واسش نقشه میکشیدن ؟ مریم دختر داییم که 1 سال و نیمشه .

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۲ساعت 20:21 توسط ناهید کوچولووو| |

صدا میاد ؛ یکی داره صدام میکنه ، در خونمون باز میشه . صدا آشناست ، صدای زن همسایمونه . 

پیرزن :- ناهید ؛ خونه ایی ؟ کجایی ناهید ، خونه نیستی ؟

تلفن رو خداحافظی کرده ، نکرده ، قطع میکنم و سریع میرم ، تا بهش بگم رو سرامیک ها آب ریختم ، حواسش باشه نیافته . میرم جلو سلام میکنم و سرش رو میبوسم ، میگه : بچه هام رفتنند بیرون و دستش رو بهم نشون میده که شیشه ی دارو و سرنگ و الکل میبینم ...

میخوام کولر روشن کنم ، نمیگذاره و میگه هوا خوبه ، پنکه روش میکنم و بهش میگم : خوش اومدی .

هر دوتامون میشینیم رو صندلی ، میگه : خیلی وقته ، منتظر بچه ها هستم و نیومدن ، گفتنند زود برمیگردنند ، 7:30 باید آمپول برنم .

من :- الان که ربع ساعت گذشته از 7:30 ، حتما توی ترافیک موندن ،..

پیرزن:- قندم ، خیلی بالا رفته ، صبح 15تا میزنم  مغرب هم 15 تا ، شب 25 تا میزنم ، گفتن زود برمیگردنند ، نمیدونم چکار کنم ، تو آمپولم میزنی ؟ 

من: - باشه ، 25 تا بزنم دیگه ؟ بلند میشم ، و هرچی تو دستشه ، ورمیدارم و میگذارم رو میز .

سرنگ رو از پاکتش در میارم و سرش رو باز میکنم و میپرسم : پیاده روی هم نمیتونی بری چون هوا گرمه نه ؟ 

چند روز دیگه هوا بهتر شد و رطوبتی نبود ، دیگه میتونی راحت پیاده روی بری .

سرنگ رو 25 تا پر میکنم ،؛؛ الکل رو باز میکنه و به بازوش میکشه ، از جام بلند میشم ، و ته دلم با یه بسم الله الرحمن الرحیم آمپولش رو تزریق میکنم ، حتی اخم نمیکنه ، یکی دو ثانیه صبر میکنم و بعد آروم سرنگ رو بیرون میکشم ، دستمال الکلی رو میذاره رو بازوش ، همش به این فکر میکنم چرا بچه هاش تنهاش گذاشتن .

شیشه ی داروش رو کنارش میگذارم و الکل و سرنگ رو با اصرار ازش میگیرم که بندازم سطل زباله ، میگفت : خودم میبرم میندازم ، خیلی زحمتت دادم


پ . ن :- اعصابم خورد شد از دست بچه هاش ، فکر میکنم یعنی منم مامانم پیر شد ، همین کار رو باهاش میکنم ؟

*:- گناه داره ، زحمتتون کشیده ، اونوقت ، یه خورده صبر نمیکنید دارو مصرف کنه بعد برید گردش !

بعدا ناراحت نوشت :- امشب هم کسی نبود آمپولش رو بزنه ، شکر خدا که اون موقع برگشته بودم خونه .

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۱ساعت 2:43 توسط ناهید کوچولووو| |

گاهی مکانی رو بعد از یکسال خورده ایی میری  ، وقتی به گذشته فکر میکنی ، یادت میاد اون موقع ، در همین مکان آرزو هایی سختی داشتی و حالا بعد از یکسال و اندی همون مکان ایستاده ایی و آرزو براوده شده و حالا وقتی به دریا نگاه میکنی و چای تلخ مینوشی ، دیگه به هیچ چیز فکر نمیکنی و فقط این طعم تلخ چایی هستش که حسش میکنی و نسیمی که به صورتت میخورده و دیگر هیچ .. .



*:- بعد از 2 سال تفننی فال حافظ میگیرم ، نوشته :-

درست است که ظاهرا همه چیز بر وفق مراد است ولی مواظب باش که از فرصت ها درست استفاده کنی و کاری نکنی که به ضررت تمام شود .دنیا نیرنگ باز و فریب کار است و نباید گول نیرنگهای دنیا را بخوری. به ظاهر چیزها و افراد اطمینان نکن .

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۱۸ساعت 17:25 توسط ناهید کوچولووو| |

میگه نمیخوام برم مدرسه ، بچه ها مسخرم میکنند .

بهش اطمینان میدم که با قرصی که بهت دادم حالت بهتر شده ، اما قانع نمیشه و میگه تو بچه ها رو نمیشناسی ، اگه بدونند ، مسخرم میکنند ..

بهش میگم : آخه کسی که مریضه ، مگه خنده داره که بهش بخندند

قانع نمیشه ، نمیره مدسه و دفتر دوستش که امانت پیش بوده رو به داداش کوچیکم میده و میگه بگو دل درد داشت نگو اسهال دارم ...


مکان : اتاق پزشک عمومی درمانگاه / روز : پنج شنبه/ ساعت: 10 صبح 


دکتر در حالی که داره به ورقه ها نگاهی میندازه ، میگه اسهال داری؟ (و میخنده )

تعجب میکنم از برخورد دکتر

داداشم با صدای بسیار جدی :- برای چی میخندی ؟

تعجب میکنم از لحن صحبت کردن داداشم

با کفشم میزنم به کنار پاش ، که یعنی این چه طرز حرف زدنه .


پ. ن :- وقتی یک پزشک ، به یه مریض میخنده ، پس من باید به بچه های مدرسه حق بدم (دو ساعت داشتم قانعش میکردم که کسی که به یه مریض نمیخنده ...)

*:- من به جای داداشم از دکتر معذرت خواهی کردم و دکتر در جواب سوال داداشم گفت : به این ورقه ها میخندم. (حالا من نمیدونم این ورقه ها کجاش خنده داره ! )

به داداشم میگم خیلی با لحن بدی صحبت کردی ، جواب میده : اشکال نداره ، خودش میدونه من حالم خوب نیست و باید درک کنه . خوب بود اگه خودش مریض میشد من میخندیدم نه ؟

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۱۶ساعت 23:50 توسط ناهید کوچولووو| |

بحث های سیاسی بالا گرفته و اینقدر سر و صدا میکنند که گاهی صدای خودشون رو هم نمیشنونند ، منم در حال درست کردن لپ تاب یکی از بچه ها هستم  و سرم توی کار خودمه و هر از چند گاهی سرم رو بلند میکنم و یه نگاهی بهشون میندازم و یه نگاهی به ساعت .

نوبت ایران میرسه و بحث بین بچه های ملیت های مختلف و یه دختر ایرانی بالا میگیره 

دختره :- ما ایرانی نیستیم ، ما میخواییم یه کشور دیگه تشکیل بدیم و از ایران جدا بشیم ، ناهید ایرانیه ، از اون سوال کنید ، هر سوالی دارید .

من : چـــــــی ؟!

بچه ها رو به من : راست میــــگه ؟ میخوان جدا شن ؟

من: من خبری ندارم ،اولین باره میشنوم ،  از خودش سوال کنید ،

(یه نگاه به ساعت میندازم ، میبینم 2 دقیقه تاخیر کردم، از تاخیر کردن بیزارم ،،،، وسائل هام به قصد رفتن جمع میکنم و لپ تاب رو به صاحبش تحویل میدم )

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۱۲ساعت 19:24 توسط ناهید کوچولووو| |

داداش اولیم میاد میگه : تو کی میخوایی جوونی کنی ؟

جوابم آماده است ؛ میگم : به موقعش .


نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۰۹ساعت 23:49 توسط ناهید کوچولووو| |

داداشم رو میرسونم باشگاه ، خودم هم از همین راهی که اومدم میخوام یوترن برگردم ، دریغ از چهارراه یا فلکه.

میرسم به تونل و راه زیرزمینی ، خنده ام میگیره معلوم نیست میخواد این راه ما رو کجا ببره . هیچ جای پارکی نیست . کمی بعد از تونل راحت میشم میرسم زیر پل ؛ و یه راهی بالای پل ؛ جایی که من اصلا نیومدم . بدون هیچ تابلویی ..

سعی میکنم ، نقشه رو توی ذهنم بیارم و یه حدس هایی میزنم ..

همیشه پلیس های اضطراری رو توی خیابون میبینم ، الان دریغ از یه ماشین پلیس ...

بالاخره از این پل هم راحت میشم ، میرسم به چهار راه ، تابلو رو میخونم ، اسم سه منطقه نوشته که تا حالا هیچ کدومش رو نرفتم اما میدونم دوره ، معلوم نیست اصلا الان کجا هستم . راه سمت راست رو انتخاب میکنم

اسم 3 منطقه ی دیگه رو میخونم ، یکیشون یکبار رفتم ، همون رو انتخاب میکنم ، طبق تابلو جلو میرم هرجا که علامت زده باشه . ... اهان ، الان علامت M ماکدونالز رو از دور میبینم ، پس تا اینجا رو درست اومدم ، چند چهار راه و فلکه رو طبق حدس و گمان جلو میرم و بعدش تبدیل میشه به یقین که درست اومدم .

آهان بلاخره یکی از مناطقی رو که میدونم ، ادرسش چند چهار راه بالاتره ، دیگه از اونجا اگه ترافیک نباشه 15 دقیقه دیگه خونه ام .

هرچی میرم نمیرسم ، یه خورده خیابون ها و تابلو ها رو نگاه و میخونم .. ، سر چهار راه ایستادم ، هرچی نگاه میکنم باید یه سری ساختمان های از جمله پُست و .. از دور ببینم چرا هیچ کدومشون نیست ؟ نکنه این تابلو ها اشتباه باشه.

ماشین بغلیم یه خانومیه ، با دوتا بچه کوچیک ، و یه خدمتکار . فکر نمیکنم ادرس رو بدونه ، اما ازش میپرسم و بهم میگه مستقیم . زود قضاوت کرده بودم .

هورااا ، بالاخره اسم منطقه رو روی تابلو دیدم ...

یه علامت مخصوصی داره ، از دور میبینم ، هرچه نزدیک تر میشم ، خوشحال تر ...

مسیری که من اومدم اگه ترافیک بود ، 3 ساعت شاید توی راه بودم .

نیم ساعته رسیدم .

2 دقیقه مونده ...

زن داییم تماس میگیره ، نگرانه که چرا گفتم میام و نیومدم

بابام تماس میگیره ، میگه کجایی ؟ راه رو که گم نکردی ؟


*:-در عرض 45 دقیقه نهار درست کردم (رکورد زدم)؛ بدون این که چیزیم بشه واسه اولین بار ..

اخه هر وقت ماهی کباب میکنم باید دستم رو بسوزونم .

*:- راهِ ، جاده چیزی نیست ، ان شالله هیچ کسی راه زندگیشو گم نکنه ..

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۰۶ساعت 11:30 توسط ناهید کوچولووو| |



ادامه مطلب
نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۰۲ساعت 23:56 توسط ناهید کوچولووو| |

توی اینترنت تقویم ایران سرچ کردم میخواستم یه چند تا چیز ببینم

اولین شوک

رسیدم  13 ماه آذر ، دیدم تولدم توی تاسوعا و عاشوراست ؛

دومین شوک

رسیدم فروردین ، نوشته بود ساعت 8 و 44 دقيقه و 27 ثانيه  لحظه ی سال تحویل.( هیچ کس نیست )

سومین شوک

13 فروردین ؛ همه کار هستنند

با هزار امید ؛ تقویم رو نگاه کردم  ؛ بعدش هم با نامیدی دکمه ی close مرورگر کلیک میکنم


همه ی فکرهام ؛ ناپدید شد ، یه خورده مکث میکنم و تو دلم میگم ؛ خو خودم که هستم سر سفر ؛ یه خورده فکر میکنم میگم شاید خودمم تا اون موقع رفته باشم کار .(آرزو بر بچه ها عیب نیست)

*:- CV رو آماده کردم ؛ هر جا که لازم بود ؛ ایمیل کنم

*:- یادش بخیــر تقویم هایی که مدرسه بهمون میداد

*:- دوستم از ایران اومده ؛ شاید واسم تقویم آورده باشه ؛ اما دلم از اون تقویم های متوسط میخواد که میشه یه جمله هم کنارش بنویسم .

*:- آخرین هابای هم تموم شد ، چی توز هم تموم شد ؛ بسکویت فرخنده هم تموم شد،فقط دو تا خامه مونده .

نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۰۱ساعت 0:33 توسط ناهید کوچولووو| |

Design By : Night Melody