تابستان سال 70 بود.سال بعد می رفتم سال چهارم و باید خودم را برای کنکور آماده می کردم. برای درس های سخت سال چهارم کلاس تقویتی می رفتم و درسهای عمومی سه سال را مرور می کردم البته این ظاهر قضیه و برای دلخوشی خانواده بود و در واقع تو کلاس تقویتی فقط نت بر می داشتم و حواسم جای دیگه بود و تو خونه هم تا می تونستم با رمان خوندن یا جدول حل کردن یا یواشکی تلفنی حرف زدن با دوستام وقتم را تلف می کردم.چقدر جای موبایل و اینترنت خالی بود.
مامانم و چند تا از خانمهای فامیل تصمیم گرفتند دسته جمعی و بدون آقایون برند امام زاده داوود
تو خونه بحث همیشگی پدر و مادرم درباره اصالت و شجره نامه امام زاده ها شروع شد و هر چی پدرم می گفت این امام زاده نیست و اصلا شجره نامه نداره مامانم می گفت این همه ازش حاجت می گیرند پس بر حقه!
منم به اجبار مامانم باید می رفتم تا برای قبولی کنکور حاجت بخوام
برای زیارت که رفتیم کتاب دعایی برداشتم بخونم که دیدم آخر کتاب چرندیاتی نوشته و آخرش نوشته اینو ده جای دیگه بنویس و ننویسی فلان می شی و... منم تو دلم یه چیزایی گفتم که نمی شه اینجا گفت و کتاب را گذاشتم سر جاش
همه چی خیلی کسل کننده بود.تا اینکه دیدیم یه گوشه عده ای جمع شدند و وقتی پرسیدیم چه خبره گفتندباید رو این سنگ بایستی و حاجت بخوای و اگه بچرخی به حاجتت می رسی.
اولش همه گفتند الکیه و بزرگترا رفتند کنار ولی من و دختر خالم و یکی دیگه از دخترای فامیل که به قول معروف دم بخت بود موندیم ببینیم این دستگاه حاجت دهی چه جوری کار می کنه.یادمه یه خانم که به نظر افغانی هم می اومد رفت ایستاد و بعد از چند دقیقه چنان با سرعت چرخید که اگه نگهش نمی داشتند با مغز می اومد رو زمین
انفجار خنده ما با اخم خانمهای مسنی که اونجا بودند همراه شد ولی ما بازم از رو نرفتیم و موندیم تا نوبت ما هم بشه و شدت هیجانش مثل وقتایی بود که تو صف شهر بازی بودیم.
اول اون دختر دم بخت فامیل رفت و بعد از چند دقیقه گفت چرخیده و البته من چرخشش را حس نکردم بعد نوبت من شد و رفتم و با چشمای بسته ایستادم و بعد مثل کسی که سر گیجه می گیره چرخیدم و زدم زیر خنده و ذوق زده گفتم چرخیدم
و بعد دختر خالم که هر چی موند نچرخید
تو راه برگشت همش حرفمون درباره چرخیدن نچرخیدن بود و دختر خالم که چرخش منو ندیده بود می گفت الکی می گی و کم مونده بود دعوامون بشه
یک سال از این ماجرا گذشت و من کنکور قبول شدم و دختر دم بخت فامیلمون هم ازدواج خوبی کرد و دختر خالم که هنوز نگران چرخش بود منو یاد اون روز انداخت و گفت معلومه چرخیده بودی که حاجتت را گرفتی ومن هیچ وقت بهش نگفتم که حاجتم قبولی کنکور نبود و هرگز به حاجتم نرسیدم.ولی واقعا چرخیده بودم
دیگه واجب شد برم زیارت امام زاده داوود ... امیدوارم بچرخم و حاجت روا بشم
سنّمان به آن روزها که قد نمی دهد عمرا؛
می دونم و سن من عجب قدی داره...
...
آره
انسان به هرچیزی که اعتقاد داشته باشه ، فکر میکنم درست در بیاد
تلقین خیلی موثره
دقیقا همینه و اینکه از صمیم قلب اعتقاد داشته باشی اون وقت یک تکه سنگ هم حاجتش را میده
ایران هر شهری یه امام زاده داره ، من از این فقط خیلی تعجب میکنم
این امام زاده ها ماجرا داره که نمی شه گفت.کلا تو ایران همیشه متعجبی
خاطره خیلی خوندنی بود...
اما یه سوال: شما خود بخود چرخیدین؟!؟
پَ نه پَ امام زاده داوود اومد بلندم کرد چرخ چرخ عباسیم کرد
ولی از شوخی گذشته فکر کنم سرم گیج رفت
به همین دلیل است که در تاریخ غرق میشویم.
نا نوشته های تاریخ را باید بدونی
برام جالب هستن آدمایی که این کارها رو تلاشی میدونن در راستای رسیدن به هدف که همون حاجتشونه...
این نمونه کوچیکی بود.می دونی که خیلی بیشتر از ایناست
این شرح سفری که دادی و زیارتی که کردی من رو یاد آخرین ثانیه های فیلم سوته دلان میندازه، جایی که مشایخی از دور ساختمون امامزاده داوود رو میبینه و برای ادای احترام شروع میکنه یه چیزایی گفتن زیر لب که مخلوطی از عربی و فارسی و ذکرهای بی ربطه اما با یک لحنی که انگار داره دعای خاصی رو میخونه و خلاصه جلوی امامزاده آبروداری میکنه! یه جور احترام که خودش هم نمیدونه برای چی میذاره و یه جور بلاتکلیفی.
نمیدونم علی حاتمی از قصد این سکانس فوق العاده رو آفرید یا خودش هم در اون زمان نمیدونسته چی به چیه و گذاشته بر عهده خود مشایخی که آخرین ثانیه های فیلمو یه جوری بازی کنه بره. هر چی هست صحنه ای که درست شده عمیقا تو حافظه من جا خوش کرده
همه عمر دیر رسیدیم
بلا روزگاریه عاشقیت
...........
اعتقاد اونم چرخیده بوده...
منم همیشه می گفتم آخه این همه امامزاده از کجا میاد ... تازه جالب بود بعضی هاش مثلا از قبل نبود، شهر یا روستا یه تغییری می کرد یدفعه یه امامزاده هم می ساختن !!!!!!!!!!!!!!
می طلبه و درآمد داره که می سازن دیگه!! می خوای بیشتر بخندی برو ببین ماجرای چشمای اهالی روستایی که امام زاده داوود توش هست چیه!
دیدی قلم روانی داری
همین خودش یه قصه است خانم معلم
قصه خوب و صادق
مرسی دوست عزیز.تا دلت بخواد از این قصه ها دارم...