با هجوم دلتنگی های پاییز چه کنیم

باز بوی مدرسه

مهر 59 اولین سالی بود که وارد مدرسه شدم و مهر ماه را با کیف و کلاس و درس شروع کردم.

صدام با شروع جنگ برامون جشن شکوفه ها گرفته بود,حجاب تقریبا اجباری شده بود و البته اون موقع هنوز مقنعه تو سجاده مادر بزرگها بود و ما باید روسری های کلفت و بزرگ سر می کردیم و خیلی وقتا این روسری همراه با پاک کن و تراشمون زیر نیمکت یا تو سرویس جا می موند

دبستان ملک خیابان فردوسی اصفهان اولین مدرسه من بود و جدا شدنم از مادرم و درختای کاج بلند حیاط درسه اولین تصویریه که از مدرسه رفتنم تو ذهنم مونده.

و از اون سال تا الان بدون وقفه سالهای تحصیلی را همراه با کلاس و درس گذروندم و خیلی هم علاقمند به هیچ کدوم نیستم و فقط اول مهر مهمترین روز بوده برام و این مدت که قرار بود تغییر شغل بدم, نگران بودم  و می دونستم که برام راحت نیست که در نهایت هیچ اتفاقی نیفتاد و من  تغییر شغل ندادم و مهر امسال هم در کنار گچ و تخته خواهم بود

جایی خوندم که شغل ما جز ده شغل شاد قرار می گیره و البته من فکر کنم بیشتر شامل معلمین دبستان بشه تا ما.چون شادی در کلاس فیزیک دبیرستان در نهایت می تونه یک دقیقه باشه و وقتی بعد از این شادی کلاس و مدرسه رفت رو هوا باید برای ساکت کردن سی چهل تا دختر نوجوان پر انرژی جوری  عصبانی بشیم و فریادی بزنیم که تا چند ساعت بعدش حنجره و تمام اعضای داخلی وخارجی بدنمون درد  می کنه ولی به هر حال تعطیلات زیادی که شغل ما داره به شدت من یکی را که شاد و خرسند می کنه

مجنون نشسته چت کنه با لیلی

A:hi

B:hi

A:asl plz

......:B

ماجرا از این جا شروع شد و بعد از چند سال به ازدواج ختم شد

چند روز پیش در جشن ازدواجشون شرکت کردم.

البته اولش بهت زده بودم که چطور این دو نفر از دو شهر مختلف با فاصله تقریبی 1000 کیلومتر همدیگرو پیدا کردند و هیچ کس هم جواب قانع کننده ای نمی داد تا اینکه خواهرم که با عروس خانم روابط صمیمانه داره خیالم را راحت کرد و یواشکی گفت که ماجرا از چت شروع شده و با وجود مخالفت شدید خانواده عروس خانم و به خاطر اصرار زیاد عروس خانم و  آقا داماد و خانوادش نهایتا به ازدواج ختم شده

ازدواج و زندگی زناشویی هیچ فرمول خاصی نداره و متنفرم از اینکه روانشناسان و مشاورین سعی می کنند همه را در یک قالب قرار بدهند.

دیدم ازدواج هایی که مطابق معیار های مطرح شده همین مشاورین بوده ولی خوب پیش نرفته و  موفق نبوده وبر عکس

به هر حال ازدواج اینترنتی هم که جدیدا در کشور ما باب شده مثل همه مدل های دیگه می تونه خوب یا بد باشه و آرزو می کنم این زوج جوان سالهای سال و خوشبخت در کنار هم زندگی کنند

129

ماجرای هک شدن جیمیل ایرانی ها و کنترل وی پی ان ها به نظرم شبیه این می مونه که یکی سرش را از تو دیوار کرده تو خونه من و مثل یک کله قوچ تاکسیدرمی شده داره نگاهم می کنه.

اولش به نظر ترسناک میاد و بعد به فکرم می رسه که باید احتیاط کرد و بعد حس اینکه باید با مشت بزنم تو صورتش تمام وجودم را می گیره ولی وقتی منطقی فکر می کنم می بینم من و امثال من نیازی به کنترل نداریم.گشت و گذار در اینترنت برای ما مثل پاساژ گردی می مونه. بی هدف یا کم هدف و برای وقت گذرانی و کسب اطلاع از جدیدترین ها و برای خود من شاید مهمترین کاری که در فضای مجازی می کنم رسیدگی به امور مزرعه مجازی ام(farmville) و آبیاری گندم ها و چیدن سیب باشه و منحنی چرخشم در فضای مجازی دقیقا مثل خریدم خیلی درهم برهم و پیچیدست و مطمئنا برای کسی که می خواد کنترل کنه باید سرگیجه آور باشه.

یاد وقتایی می افتم که از بچه ها امتحان می گرفتم و اصولا به خرده تقلب ها به خصوص تقلب بچه تنبلا توجه نمی کردم چون می دونستم در نهایت نمره 2 را می کنند 3.فقط چند وقت یه بار به شکلهای مختلف حالیشون می کردم که متوجه بودم و بعضی وقتا هم با پاره کردن ورق یا صفر دادن به قول خودشون حالشون را می گرفتم

حالا من بچه تنبل با خوندن چند ایمیل یا چند خبر که یکی تنبل تر از خودم جایی نوشته یا لینک کرده حتی نمی تونم یک دهم نمره برم بالاتر و خیلیای دیگه هم مثل من و ظاهرا فقط نیاز داریم که یادمون بندازند که می فهمند و با قطع کردن وی پی ان ها یا افت سرعت و کارهایی مثل این حالمون را بگیرند.همین

ادامه پست قبل

مامانم زنگ زده می گه رفتی قسطو بدی/می گم نه.با عصبانیت میگه خونه را حراج می کنند.با خونسردی می گم نه قبلش جلوی حقوق منو می گیرند و قسطا را کم می کنند.

همسر محترم زنگ زده می گه رفتی کلاس نگار نامه را بگیری می گم نه.نمی تونم برم اونجا بشینم تا مدیرش هر وقت دلش خواست بیاد.با عصبانیت می گه اصلا خودم مرخصی می گیرم(نمی دونم چرا باور می کنه من هیچ مشکلی با مرخصی یا حتی غیبت ندارم )منم با خونسردی می گم خب بگیر

نگار از خواب بیدار شده و می گه منو ببر خونه مامانی(مادر شوهر محترم)تا با دختر عمه اش بازی کنه.می گم گرمه.من حوصله بیرون رفتن ندارم و تصور می کنم مادر و پدر شوهر محترم را که بعد از یک ماه رفتم خونشون( که ده دقیقه هم تا خونه ما فاصله نداره) و حداقل ده بار باید جوابگو این سوال هر دو باشم که چرا یه سری به ما نمی زنی.

نگار با عصبانیت می گه خودم میرم و منم با شک و آروم تر از قبل می گم برو و می بینم که عصبانی کنترل را بر می داره و تی وی را روشن می کنه  تا کارتون ببینه و  خیالم راحت می شه.

چرا هیچ کس درک نمی کنه من دوست ندارم برای این جور کارا برم بیرون

تا الان رکورد یک هفته تو خونه موندن را دارم.دی ماه گذشته که امتحانات بود و مدرسه نمی رفتم و نگار هم امتحان داشت دقیقا یک هفته از خونه بیرون نرفتم بدون اینکه حوصلم سر بره یا احساس کسالت بکنم.اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم و با کارهایی که دوست دارم سرگرم بودم.کتاب,تی وی , فیلم,جدول و اینترنت و .....

می خواستم تابستون رکوردم رو بشکنم ولی تا الان نشده.