دلخوشی های کوچک زندگی

یکی از دوستانم سالها پیش ،  چند تا از دلخوشی های ساده ی زندگی رو توی وبلاگش  نوشته بود ....

آنقدر بخندي كه دلت درد بگيره

بعد از اينكه از مسافرت برگشتي ببيني هزار تا نامه داري

از حموم كه اومدي بيرون ببيني حو له ات گرمه !

توي شلواري كه تو سال گذشته ازش استفاده نمي كردي پول پيدا كني و....

امروز صبح ، درست توی یکی از روزای تعطیلی ام که سر کار نمی رم ، توی سالن مطالعه ی دانشگاه ، لب تابمو گذاشته بودم روی میز بزرگ مطالعه  ، گوشی هندزفری رو بهش وصل کرده بودم و در حالی که داشتم آهنگ مورد علاقه ام رو گوش می کردم ،;کارامو انجام می دادم ....

کتاب مبحثی که عاشقانه دوستش دارم  روی میز  ، داشت بهم چشمک می زد که زودی مقاله ها رو تموم کن و منو بردار ....

بارون تندی باریدن گرفته بود و در حالی که بوی خوب چمن و برگای تازه ی فضای سبز فوق العاده ی دانشگامونو با نسیم خنگ دم ظهری یه روز اردیبهشتی وارد فضای سالن مطالعه می شد ، به صدای برخورد تند قطره های بارون ، لا به لای موسیقی دلنوازی که خاطره ها باهاش داشتم ،گوش می دادم  ، به برخورد دکتر .... فکر می کردم . که یک ساعت پیش  توی راهروی دانشگاه دیده بودمش .

خودشو به جمع  من و دوستام رسوند و با همون لحن کوچه بازاری خاص خودش که آدم نمی دونه الان می خواد آدم رو بزنه یا داره تایید می کنه ، به هم کلاسیم که امید داشت پایان نامه اش رو باهاش برداره گفت : خودت رو با "س" مقایسه نکن . چون نه اندازه ی "س"دوستت دارم ، نه تو مثل "س" شاگرد اولی .

تمام لحظه هایی که دکتر .... داشت با گرمی با من و دوستام حرف می زد و هر چند جمله اش یه کلمه ی محبت آمیز نسبت به من بود ، یاد ترم یک می افتادم .... روزایی که دکتر ....

چقدر زمان همه چیز رو عوض می کنه ... روزهای بد چقدر زود می گذرند ..... روزهای خوب هم .....

 هیچ دلخوشی ای قابل قیاس با اون لحظه های من نبود و نیست .... من ... یه فضای آرامش بخشی که کسی مزاحمت نیست ، صدات نمی کنه ، کاری ازت نمی خواد ، کاری انتظارت رو نمی کشه ، کتاب ، لب تاب ، موسیقی ، درس ... یه آرامش هر چند کوتاه ....

کاش می شد همه ی لحظه های خوشی که فقط مال خودته . فقط و فقط مال خودته .... به هیچ کس و هیچ چیزی  تعلق نداره  جز خودت رو نگه داری و تا ابد جاودانه شون کنی .

کاش می شد .

ضمن خدمت

شرایط مختلف و اتفاقات متفاوت ، به طور کلی ، چیزهایی که قبلا تجربه اش نکرده ایم ، کمک مان می کنند تا چیزهایی را بدست آوریم که قبلا نداشته ایم.

تابلو بودکه دارم به خودم می گویم : تو می تونی ... تو می تونی ؟!!!

ادامه نوشته

چه خوب که شاعر نشدم ...

اگر شعر بلد بودم ، برای هفدهمین سالگرد "الست" ، شعر می گفتم ...

بعد می نشستم و از خودم می پرسیدم : چند تا "بله" ی بی پروای دیگر ، تا قیامت خواهم گفت ؟

از فانتزی های من  ...

آقای «ص»  یک رئیس جان است . هیچ شناختی از او ندارم . جز چند برخورد ساده . که مجموعا با هیچ کدامشان نتوانسته ام ، تناقضات موجود در ذهنم را درمورد او ، ساده کنم . ساده تر بگویم : نتوانسته ام بفهمم چطور آدمی است . شما البته ، نتواسته ام را ، جرأت نکرده ام ، بخوانید .

اولین باری که آقای «ص»  را دیدم ، توی حل و فصل یک دعوای کودکانه ی خاله زنکی ، داشت طرفین را آرام می کرد . بعد آن وسط  ها آمد و یک خاطره از قوم و خویشی تعریف کرد که طرفین دعوا ، باید تعمیمش می دادند به خودشان و کلی افتخار می کردند به توانمندی هایشان.

آخر اینجا ، روزی شصت هزار بار به همه گفته می شود : شما بهترین هایید . اصلا شما بهترین تولیداتی هستید که ممکن بود از کارخانه ی خداوند بیرون آمده باشد . 

و همان موقع  بود که  گفت : «ما یک قوم و خویشی داشتیم که معرفی اش کردیم "فلان شرکت "  ، برای استخدام . بعد از یک مدت ،ایشان را دیدیم  و از شرایط کارش پرسیدیم . بنده ی خدا داشت دیوانه می شد . وقتی علت را پرسیدم ، فهمیدم ایشان راکرده اند مسئول چک کردن رنگ محصولات. باید میان محصولات خروجی می گشت  و اگر رنگشان مشکل داشت  ، باماژیک دورشان خط می کشید . و معمولا فقط از هر هزار تا ، یکی مشکل داشت. بنابراین ، او باید ساعتها فقط نگاه می کرد و کاری نمی کرد . ما هم که این اوضاع را دیدیم ، زنگ زدیم به رئیس شرکت که : فلانی ! این چه کاری است . این آدم باهوش را کرده ای مسئول کاری که با این حد هوش نمی تواند آنجا دوام بیاورد . یک کار مناسب شأن و توانایی اش به او بده . درست است حقوق یک مدیر عامل را دارد می گیرد . اما تو که داری رسما دیوانه اش می کنی .  رئیس شرکت هم که از دوستان ما بود ، او را کرد مسئول فروش و بعدها شد مسئول فروش بین الملل و بازاریابی و ... و ...و الان هم آدم موفقی است با درآمد میلیاردی  »

می دانید !یکی از فانتزی های من این است که وقتی ابلاغم آمد و آقای «ص»  خواست توی جلسه ی توجیهی نظر من را در مورد سمت پیشنهادی اش بپرسد ، ( که البته این کار را نمی کند ِ منظورم پرسیدن نظر است ) با یک لبخند ، داستان فامیل جانش را برایش مجددا بازگو  نموده و بگویم : می دانید آقای «ص»  جان ! من الان با موقعیت بسیار هیجان انگیزی رو در رو هستم . چطور بگویم ، سمت پیشنهادی شما برای من یک چیزی است توی مایه های خط کشیدن دور دستگاههایی که رنگشان مشکل دارد برای فامیبل جانتان . همان اندازه لذت بخش. همان اندازه چالش برانگیز ...

و ابلاغ را بگذارم روی میزش و کلهم اجمعین ، دیگر ریخت ایشان و دار و دسته ی از دماغ فیل افتاده شان را نبینم . با آن توهم مسخره شان که : ما بهترین هاییم و بهترین ها شانس این را دارند که در جمع ما پذیرفته شوند . 

واصلا برایم هیچ  چیز مهم نباشد حتی همه ی آن  وقتی که صرفش کردم .و همه ی آن  نیازی که اول راه خدمتم ، به داشتن یک سابقه ی خوب دارم ، و همه ی آن هدف والایی که دنبالش بودم  - و  همانا دق دادن دشمنان  غیر عزیز   را شامل می شود - ،   حتی تنوستالوژی حضور  م.ه.ر.ب..ا.ن  و رودربایستی های کودکانه ...

برای این روزهای من دعا کنید . نمی دانم چه می خواهم و دارم چه کار می کنم .

مجهولی در اوج ستایش

او را همچون یک قهرمان بزرگ ٬ یک معبود و یک الهه می پرستند ٬ اما نمی شناسندش و نمی دانند که کیست؟ دردش‏ چیست؟حرفش چیست؟رنجش چیست و سکوتش چراست؟

ادامه نوشته

تسخیر شده !!

همه ی کارهای خانه را انجام داده ام ، نازنین بانو امتحانش را که داده ،گرفته خوابیده . شازده کوچولو را هم خوابانده ام . گفتم چند ثانیه بیایم سراغ سیستم و یک کم روی  فرمولهای کاربرگهایی که برای تجزیه و تحلیل اقدام پژوهی ام طراحی نموده ام کارکنم .

هدفون سیستمم را چند وقت پیش شازده کوچولو جویده و نابود کرده . برای همین هندزفری mp3 ام را زدم به کیس و شروع کردم به گوش دادن هوای گریه ی همایون شجریان .

همین طور توی حال و هوای خودم بودم و داشتم توی "نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی ، که تر کنم گلویی به یاد آشنا من " با توابع اکسل و قابلیت فرمول نویسی نسبی و مطلق اش  ور می رفتم و کلا توی یک عالم دیگر بودم که دستی را ناگهان روی شانه هایم احساس کردم . و این احساس همانا و  آمدن قلبم توی حلقم همان .

با سر و قیافه ای توی مایه های آدمی که از قبر بر خواسته  ، سرم را با بدبختی و آخرین توان برگرداندم سمت دستی که روی شانه ام بود و مدیر عامل خانه رویایی(شما بخوانید همسرجان) را دیدم که با خونسردی می فرمایند : چایی می خوری ؟!

نگاه احیا لازمی بهش انداختم و پرسیدم : حلوا بلدی بپزی ؟!!

زندگی است ما داریم یا بازسازی اسلشر ؟!!

ادامه نوشته

جنگی درون خودم

توی این دو روزگذشته ، کلاس ضمن خدمت گزارش پژوهی داشتیم . کلاس خوبی بود . استادش البته به خوبی استاد سال گذشته ی مان نبود. استاد قبلی جوانی  کاملا به روز و خدای تدریس الکترونیک بود. پر از شور و انرژی .کاملا غیر قابل پیش بینی که هر لحظه چیز جدید و محیر العقولی  را رو می کرد .  ولی استاد این دوره خانمی بود با سی سال سابقه ، بسیار سخت گیر ، کاملا مقرراتی ، که رسما نفسمان را کرد توی شیشه ، در عرض همین دو روز. فکرش را بکنید ، کاری کرد که من بعد ازمدتها ، شب ، کابوس  امتحان ببینم ...

با وجود تفاوت زمین تا آسمان تدریس خانم استاد فعلی و آقای استاد دوره ی قبلی ، نمی توانم بگویم کدامشان بهتر بودند . چون این خانم با وجودی که تنها ابزار تدریسش ماژیک و تخته بود ، به شدت به استفاده از همان ها هم مسلط بود . چیزی را تصور کنید توی مایه های اینکه ، همه ی ما مجبور شدیم توی کلاس ، درسها را آنچنان یاد بگیریم که همان جا که از ما می پرسید جواب دهیم . یعنی ببینید کارش چقدر ماهرانه بود که آقایون همکار هم نتوانستند ازکلاسش قِسِر در بروند . بماند که متلک هایشان را هم حرفه ای جواب می داد و درمراسم پرسش و پاسخ ، به آنها هم رحم نمی کرد .

کلاس های ضمن خدمت برای من فرصت متفاوت بودن هستند . مثلا از مقام معلم بودن ، آدم تغییر موقعیت دهد و لذت دانش آموز بودن را تجربه کند . و اینکه آدم نه تنها اصرار نداشته باشد برای اثبات خودش ( که من با سابقه ام و توان انجام کار و پذیرش مسئولیت دارم و به من اعتماد کنید و از این حرفها ) که عین خیالش نباشد همه فکرکنند او تازه آمده توی سیستم آ. پ ، هنوز چیزی نمی داندو خوشحال می شود از بزرگترها چیزی یاد بگیرد .و از همه جالب تر ، سر به سر بزرگترها بگذارد ، پنهانی همه چیز را به هم بریزد، استرس ایجاد کند ، حال همکاران ساده اش را که از پشت پرده ی  اداره و بی اهمیت بودن دوره ها خبر ندارند را بگیرد و لذتش را ببرد  و در عین حال بشود سوگلی استاد .   

و اصلا جالب باشد برای آدم این طرز فکرهای متفاوت .

مثلا وقتی استاد رو به جمع که همه معلمهای بالای بیست سال سابقه اند ،می گوید : شماها همه بهترین های مدرسه در امر پژوهش بوده اید که اینجا هستید . همه با سابقه ، با تجربه ، دانش اندوخته .

و بعد نگاهش بیافتند به من و یک نگاه ، درست عین نگاهی که من به جوجه کوچولو  انداخته بودم ، به من بیاندازد و فوری بگوید : "و بعضاً هم جوانهایی مستعد که راه طولانی ای درپیش رو دارید . " و سرش را به آرامی و به تایید تکان بدهد .

و من با نگاه کردن به گذشته ای که حالا دارد محو می شود ، کم کم ، خنده ام بگیرد از برداشت استاد .و آن حرف نگفته ی "آخِی نازی ! " استاد وقتی مثلا جواب سوالهایم را می داد . و البته در میخیله ی دوستان و هم کلاسی های محترم هم نمی گنجید که من توانایی انجام هیچ کار پژوهشی ای را داشته باشم . و کلا حس خوبی بود . اینکه توی جمعی باشی که هیچ کس به خاطر هیچ چیز ، نسبت به تو احساس خطر نکند .

*

یکی از آقایونِ همکار ، وقتی سختگیری بیش ازحد استاد را دید ،خواست کلا پارازیت بیاید و کلاس را بگیرد به باد مسخره که بی ربط ،در جواب متلکهای استاد که آقایون سر جمع ، تمام ساعات حضورشان را که روی هم بگذارند ، می شود با آن برای یک نفرشان حاضری زد ، گفت : استاد! راسته که میگن جهنم پر از خانم هاست ؟

استاد  هم نیامد بنشیند برایش بگوید : برادر من ! پسر من ! این حرفها کفر است . شرک است ، ورود خرافات در دین است . چه کسی این احادیث جعلی را ساخته و چه و چه ... و  گفت : بله . دقیقا . ما شنیدیم خانم ها خطاب به خداوند گفته اند ، اگر قرار باشد آقایون بروند بهشت ، ماترجیح می دهیم برویم جهنم .

کلاس رفته بود روی هوا که همکار مذکور فرمودند : نه استاد ! اشتباه به عرضتون رسوندن . ما جور دیگه ای شنیدیم . ما شنیدیم روز قیامت آقایون رو می برن بهشت . چون می گن اونا توی این دنیا با حضور خانمها به اندازه ی کافی جهنم رو تجربه کردن . دیگه بس شونه .

کلا داشتیم ضایع می شدیم می رفتیم پی کارمان  که استاد لبخند پر معنایی زدند و فرمودند  : کار خدا که بی حکمت نمی شود . بروند بهشت ، خودشان می فهمند بدون خانمها ، جهنم  واقعی یعنی چه !!

 و سرشان را به نشانه ی تأیید تکان دادند . به گونه ای که هرخردمندی در عمق نگاه دورادور استاد ، ترسیم و تصویر  زبانه های آتش جهنم را به وضوح می توانست ببیند .  و کلاس نیز سر تکان دادند و  آقایون همکار ، جملگی گریبان بدریدند و  فریادها برآوردند و سر به بیابان نهادند .

خخخخخ

*

استاد امتحانش را گرفت . کلا هم راه را بر اجرای همه نوع نقشه ی شیطانی برای تقلب بست  . وقتی برگه ام را دادم استاد و ازکلاس آمدم بیرون ، پشت بندش شنیدم استاد خطاب به جمع گفت : به این برگه میگن یه امتحان واقعی ، بدون اینکه تقلب کنه خودش نوشت.

و کلا نیست و نابود شدم با شنیدن این حرف. آخر اینکه من از اول این دوره تصمیم گرفته بودم نقش بچه خوبه را بازی کنم ، معنی اش این نبودکه واقعا بچه خوبه ی ماجرا  باشم که . خوب ، من سرم مثل بقیه توی برگه ی بقل دستی نبود . چون به هیچ عنوان به اطلاعات آن ای کیو های مغز نخودی اطمینان نداشتم . بعد دلم می خواست ببینم استادی که راه به راه ، کتاب و کتابخانه از مچ بسته ی همکاران کشف و ضبط می نمود ،  چطور می تواند مچ من را بگیرد ، اصلا فکر نمی کردم آخرش ، حتی از این بنده ی حقیر ،  تعریف هم بنماید  . کلا شرمنده شدم . زهر مار کرد برایم امتحان را .

آیکون یک عدد انسان نادم و پشیمان . ولی به جان خودم استاد ! ما اگر امتحان هم نمی دادیم این دوره را برای ما رد می کردند . اصل ، حضور است . همین .

* 

عصری آقای «ش» زنگ زد و می خواست بداند حاضرم تدریس خصوصی توی آموزشگاه «م» داشته باشم ؟ یادم افتاد که ازمهر که کتاب رایانه کار را خریده ام حتی وقت نکرده ام بروم آموزشگاهی که آقای «ش»   معرفی کرده بود . آقای «ش»  گفت : دو تا از شاگردهای سال گذشته ی خودش هستند . و من با یاد آوری خاطره ی چند سال پیش که توی کلاس المپیادی های اداره کل ، به دخترها و پسرهای زرنگ مدارس ، درس می دادم ، گفتم : محال است به دانش آموزان پسر درس بدهم .

نمونه ی خباثت این جنس رادر برخورد امروز با استاد دیدم دیگر . اعصابم را از سر راه که نیاورده ام . من هم که نمی توانم نزنم له نکنم ،دچار سرکوبی مفرط حس های درونی ام می شوم .

به آقای «ش» گفتم که   این هفته جلسه ی گروهها را داریم ، می آید یا نه ؟

پرسید من جلسه را برگزارکرده ام ؟ جواب دادم ، من مسئولیتی ندارم . از طرف سرگروه اداره کل است . گفت ،گمان نکند که شرکت کند .

کلا سرگروه دارد بد شانسی می آورد . خودم هم نمی خواهم شرکت کنم . حوصله اش را ندارم .سرگروه از احترامی که همکاران ناحیه مان برای درخواست های من قائلند خبر دارد . تقریبا هیچ کدام از همکاران ناحیه نمی خواهند در جلسه شرکت کنند . و برای این کار دلیل خاصی ندارند . فقط انگیزه برای شرکت در جلسات بی خود تکراری را ندارند . این را که نمی شود به سرگروه جان فهماند. اگر کسی شرکت نکند از ناحیه ی ما و من هم شرکت نکنم ، می گذارد به حساب اینکه من از همکاران این را خواسته ام . قضیه ی عدم شرکت همکارانمان درجلسه ی دعوت از آقای «ا»  را هم می تواند تعمیم بدهد به این . من حوصله ی درگیری ذهنی جدید را ندارم . توی شرایطی که دارم می بینم چند تا ازهمکاران مطرح نواحی را به خاطر نگاه از بالا به پایینش باخودش بد کرده ، نمی خواهم من را علیه خودش تصور کند . در حالی که دلیلم برای نرفتنم فقط خستگی است نه چیز دیگر  . ولی با این حساب ، شده چند دقیقه ، باید در جلسه شرکت کنم .

ادامه نوشته

اندر احوالات مذمت سیگار  

بعد از امتحان برای اولین تاکسی ای که دیدم داره از جلو میاد دست نگه داشتم . یه پیکان قراضه بود . با یه راننده ی پیر چاق ؛ شبیه آقای پتی بل . جلو  ، هم یه خانم  مسن لاغر نشسته بود شبیه خانم مین چین . من که نشستم ، اونا داشتن با هم حرف می زدن و فضای تاکسی پر بود از بوی سیگار. بویی که هیچ وقت نتونستم تحمل کنم . و خانم مین چین داشت ، تند و تند درمورد مضرات سیگار حرف می زد و آقای پتی بل شنگول ، که انگار همراه سیگار یک چیز دیگری هم دود کرده بود ، به طرز مسخره ای ، داشت تاییدش می کرد.

خانم مین چین می گفت که سیگار سرطان ریه و سرطان روده و چه و چه می آود. و آقای پتی بل که انگار از اینکه خانم مین چین ایشان را مفتخر به شنونده بودن ، فرموده ، الان دارد روی ابرها سیر می کند همین طور مثل احمق ها می گفت : واقعا ؟ من نمی دانستم سیگار این همه ضرر دارد .کسی ما را توجیه نکرده بودکه .  باشد . ازاین به بعد دیگرنمی کشم .

 من اما با دیدن ظاهر آقای پتی بل و این همه تأیید بی چون و چرایش ، بیشتر شکل دانش آموزان شیطانی که می خواهند معلم را دست بیاندازند ، می آمد جلوی چشمم . خانم مین چین که خوشحال بود از تاثیر گذاری اش بر آقای پتی بل ، همین طور سمینار بر پا کرده بود و هی گزارش می داد از آمار مرگ و میر و ریشه یابی اولین گامهای اشتباه برای سیگاری شدن . و آقای پتی بل ، هی ابراز ندامت می کزد و هی از عزمش برای ترک سیگار می گفت  ، به خصوص حالا که خانم محترمی مثل مین چین دارد توصیه اش را می کند . آخرش هم یک عذر می خواهم و بلانسبت و دور از جانی گفت و ادامه داد :  حالا که بحث سیگار شد عرض می کنم .حتی شاعرها هم درمورد سیگار حرف زده اند . مثلا شاعر گفته :  سیگار لبت بوسه زد و من لب سیگار .دیدی به چه حیله ز لبت بوسه گرفتم ؟!

و چند ثانیه سکوت کرد که واکنش خانم مین چین را ببیند . ما را بگویی ، کم مانده بود از خنده متلاشی شویم ، اما به روی خود نیاوردیم  . آخر توی قد و اندازه ی سن و سال متکلمین نبودیم .

آنها هم ما را که داشتیم خورد خورد چیپسی را که گرفته بودیم توی دستمان ، می خوردیم ، عددی به حساب نیاورده بودند  و کلا راحت بودند  .

خانم مین چین لب و لوچه ای برچید و آقای پتی بل با لحنی که بخواهدمثلا اوضاع را یک کم بهترکند ادامه داد :  و البته ، شاعر حرف ، زیاد زده . مثلا یک جای دیگر هم گفته : مجال بوسه به لب‌های خویشتن بدهیم  .که این بلیغ‌ترین مبحث شناسایی‌ست .

 و ما ،  همچنان با همان لبخندی که موقع وارد شدن ، بر لب داشتیم ، آخرین دانه ی چیپسمان را هم قرچ و قوروچ کنان گذاشتیم توی دهان  و منتظر واکنش خانم مین چین ، توی  بحث شیرین مادر بزرگ و پدر بزرگ ماندیم .  

آخر داستان هم خانم مین چین سکوت کردند و آقای پتی بل ، یا داشتند " خطاب به مین چین می گفتند : عجب خانم با نجابتی ! "و یا  داشتند "به سیگار بعدی فکر می کردند " .

از ظرفیت آقای پتی بل که بگذریم ، گمان نکنم هیچ چیز بهتر از این بیان می توانست خانم مین چین را از روی منبر بیاورد پایین .  

رسما ایمان آوردم به دودی که از کنده بلند می شود .

بچه هم بچه های قدیم

مادر عزیز تر از جان ، یه عالمه کار کامپیوتری داده که براش انجام بدم . یه عالمه ، یعنی یه چیزی توی مایه های کل کاری که من ممکنه در طی یه سال تحصیلی انجام بدم . و خیلی هم فوری می خوادشون .

توی شرایطی دارم کارا رو انجام می دم که دلم می خواد همین جا روی کیبورد بخوابم . و از همه بدتر اینکه همه ی کاراش نیاز به یه کم کار کردن با فوتوشاپ دارن و من روی سیستمم نمی تونم فتوشاپ نصب کنم . هر چی که نصب می کنم می ره ایمیج ردی می شه . نمیدونم سیستمم چه مرگشه . و الان اصلا وقت نصب دوباره ی ویندوز رو ندارم .

اونقدر توی این روزا با پینت همه ی کارام رو انجام دادم ، که زیر و زبر این مفلوک بخت برگشته اومده دستم . اگه بگم با پینت کم مونده فیلم هم بسازم ، پر بیراه نگفتم .

توی این شرایط ، شازده کوچولو هم یه پتو و یه بالش ورداشته اومده درست زیر پای صندلی من گرفته خوابیده . و هر از گاهی توی خواب ناله می کنه که :  وایسا بی گی ام . می خوام بو خوام .  ( وایسا بگیرمت ! می خوام بخورمت )

گمونم داره خواب گربه می بینه . آخه اون تقلایی که شازده کوچولو داره می کنه برای گرفتن و خوردن ، محاله برای خوردن سانیژی ( ساندویچ ) باشه . حتما می خواد یه چیزی رو بخوره که توان فرار داره . دورو بر ما تنها چیزی که بارها توسط این مسافر اخترک تهدید به خوردن شده و تا مرز گرفته شدن، پیش رفته  ، گربه است .

این بچه است ما دارم ؟!!

و مرا هست امیدی آیا ؟!...

فردا اربعینه اما ... من دلم برای تو تنگ شده . برای فقط چند ثانیه موندن توی بهشت حضورت ... درست مثل لحظه ای که کنار حرم ابا عبدالله ، دلم برای توتنگ می شد ... و این دلتنگی، منو لبریز از غرور می کرد.

حرم یعنی ...

کسی در شهر خودسر می کند اما ...

دلش درکوچه های دور مشهد ، مانده آواره...

ادامه نوشته