خدا مهمان دعوت کرده فقط نمی دونم چرا ما بوی سیر داغ پیاز داغ گرفتیم!
این روزا اول صبح که بیدار می شیم باید فکر کنیم که امشب مهمون داریم یا مهمونیم؟(که البته مهمانی های مامانمون هم در قسمت اول قرار می گیره)
اگه جواب اولی باشه که نابود شدیم رفت اگه دومی ,می رسیم به بحث مهم چی بپوشم و روزهایی مثل امروز که جواب هیچ کدام است یک نفس راحت می کشیم و زندگی خودمون را می کنیم.
یادم افتاد به خودم و بچگی نگار که یه سبد اسباب بازی می ریختم جلوش وچون خیلی تنوع طلب بود حداکثر مدت زمانی که برای هر اسباب بازی میزاشت 5 دقیقه بود ولی در مجموع زمان مفیدی برای من بود و می تونستم به کارام برسم البته اگه می نشست!
یکی از دوستانم هم دورِ دست بچه اش چسب نواری می پیچید و این بچه هم که علاقه خاصی به باز کردن این چسبها داشت کلی وقت سرکار بود و من عجیب دلم براش می سوخت و چقدر دوست داشتم کمکش کنم
در کل وقتی یه عالمه کار سرت ریخته از کار بیرون گرفته تا کار خونه و بشور وبساب و بپز و ... یک بچه کوچولو هم داری که با وجود اینکه هیچ مشکلی از قبیل گرسنگی و بی خوابی و ...نداره و باهاش بازی هم کردی بازم نق می زنه مجبوری خلاقیت به خرج بدی و سرش را گرم کنی و هر پدر و مادری هم روش خودش را داره
پی نوشت1 :رنگ انگشتی با آب پاک می شه و مثل گواش به زندگی گند نمی زنه
پی نوشت 2:من وقتی بچه بودم هیچی به اندازه مورچه سرگرمم نمی کرد و فقط کافی بود مورچه ببینم و شاید یکی دو ساعت این مورچه را دنبال می کردم و از بس که مسیرشون را عوض می کردم دیوانشون می کردم
*اصولا آدم هایی که ارزش دوست داشته شدن رو ندارن؛ درست همون هایی هستن که ما مصرانه دوستشان داریم