امروز برای انجام چند کار مختلف باید می رفتم بیرون .اصولا سعی می کنم کارها جمع بشه و یهو برم و تند تند همه را انجام بدم.خیلی بی میل و به سختی حاضر شدم و رفتم.
با مدیر کلاس دخترم کاری اداری داشتم,عابر بانک باید پول می گرفتم تا قسطی که 3 ماه عقب افتاده را بدم,باید می رفتم خونه دوستم و امانتی که دستش دارم را بگیرم و خریدی هم داشتم و تقریبا هیچ کدوم از این کارها انجام نشد.
مدیر کلاس دخترم نبود و هیچ کس هم نمی دونست کِی ممکنه بیاد,عابر بانک ها شلوغ بود و یکی که خلوت تر بود تا نوبت من رسید خراب شد,یک ساعت تو بانک نشستم تا همون مقدار پولی که دارم را پرداخت کنم ولی نوبت نفر قبلی من که رسید برق رفت .
آخرین نمونه از جنسی هم که می خواستم بگیرم چند دقیقه قبل از رسیدنم فروخته شده بود.
نیم ساعت منتظر تاکسی موندم برای مسیری که همیشه دو دقیقه ای تاکسی سر می رسید.
تو ایستگاه بی آر تی سه تا اتوبوس بود و تا من رسیدم هر سه رفتند و تا کلی وقت اتوبوسی نیومد و خلاصه اینقدر دیر شد که ساعت رفتن دوستم به باشگاه شد و کسی هم خونشون نبود که امانتی من را بهش بسپره.
به اضافه اینکه بند کیفم هم کنده شد!
دست آخر به این نتیجه رسیدم که تا یک بلای آسمانی نازل نشده برگردم خونه و امروز دیگه پامو بیرون نزارم
دری باز شده و ممکنه بتونم پله های ترقی را چهار تا یکی کنم برم بالا
محل ونوع و ساعت کار و حتی پوششم باید عوض بشه.ممکنه خودم هم مجبور شم عوض بشم یا شایدم عوضی.
به خاطر بعضی مسائل و مقدار زیادی هم رودربایستی و نداشتن عذر بهانه بدرد بخور و البته درصد کمی هم شک و طمع که حیفه این موقعیت را از دست بدم,لال شدم و نمی تونم نه بگم و برای همین به شدت و به شدت از دست خودم عصبانی هستم
خودم مقصرم از بس که به خاطر دوری محل کارم غر زدم و این شد که یکی از نزدیکانم پیگیر کارم شد و من اصلا فکر نمی کردم کار به اینجاها بکشه.
می دونم کلی درگیر می شم و خیلی چیزا تغییر می کنه و من آدم این کار نیستم و می ترسم پام به یکی از پله ها گیر کنه و با سر بیام پایین
8 شهریور:همچنان بلاتکلیفم و دیگه تحملم تموم شده و به شدت مستعد دعوا با یکی هستم.خدا به همسر محترم رحم کنه
12 شهریور:هنوز...
خدا مهمان دعوت کرده فقط نمی دونم چرا ما بوی سیر داغ پیاز داغ گرفتیم!
این روزا اول صبح که بیدار می شیم باید فکر کنیم که امشب مهمون داریم یا مهمونیم؟(که البته مهمانی های مامانمون هم در قسمت اول قرار می گیره)
اگه جواب اولی باشه که نابود شدیم رفت اگه دومی ,می رسیم به بحث مهم چی بپوشم و روزهایی مثل امروز که جواب هیچ کدام است یک نفس راحت می کشیم و زندگی خودمون را می کنیم.
یادم افتاد به خودم و بچگی نگار که یه سبد اسباب بازی می ریختم جلوش وچون خیلی تنوع طلب بود حداکثر مدت زمانی که برای هر اسباب بازی میزاشت 5 دقیقه بود ولی در مجموع زمان مفیدی برای من بود و می تونستم به کارام برسم البته اگه می نشست!
یکی از دوستانم هم دورِ دست بچه اش چسب نواری می پیچید و این بچه هم که علاقه خاصی به باز کردن این چسبها داشت کلی وقت سرکار بود و من عجیب دلم براش می سوخت و چقدر دوست داشتم کمکش کنم
در کل وقتی یه عالمه کار سرت ریخته از کار بیرون گرفته تا کار خونه و بشور وبساب و بپز و ... یک بچه کوچولو هم داری که با وجود اینکه هیچ مشکلی از قبیل گرسنگی و بی خوابی و ...نداره و باهاش بازی هم کردی بازم نق می زنه مجبوری خلاقیت به خرج بدی و سرش را گرم کنی و هر پدر و مادری هم روش خودش را داره
پی نوشت1 :رنگ انگشتی با آب پاک می شه و مثل گواش به زندگی گند نمی زنه
پی نوشت 2:من وقتی بچه بودم هیچی به اندازه مورچه سرگرمم نمی کرد و فقط کافی بود مورچه ببینم و شاید یکی دو ساعت این مورچه را دنبال می کردم و از بس که مسیرشون را عوض می کردم دیوانشون می کردم
*اصولا آدم هایی که ارزش دوست داشته شدن رو ندارن؛ درست همون هایی هستن که ما مصرانه دوستشان داریم